
نویسنده: شیما الحدیدی
منبع: New Lines Magazine
ترجمه: یارا
نُه سال از زمانی که زندگیام بهطور کامل تغییر کرد، گذشته است. افسران پلیس را که مقابل درب اصلی دانشگاهم دیدم، قلبم ایستاد. به پشت ون اشاره کردند و گفتند: «برو تو.»
از فکر اینکه میخواهند بازداشتم کنند شوکه شدم و خشکم زده بود. پیش از آنکه بتوانم هضم کنم چه اتفاقی دارد میافتد، تلاش کردند بهزور به داخل ون هلم دهند. یادم نمیآید کلامی از دهانم بیرون آمده باشد. وحشتزده بودم، با چشمانی پر از اشک و نگاهی مستاصل به ماموران حراست دانشگاه خیره شده بودم. با نگاه خیرهام به آنها التماس میکردم: من شما را میشناسم، میتوانم با شما سروکله بزنم، مرا به اتاق بازجویی خودتان ببرید، سوالوجوابم کنید و به هرشکلی که میخواهید تهدیدم کنید… اما نگذارید اینها مرا ببرند، من این افراد را نمیشناسم، نمیدانم کجا میبرندم یا چه بلایی به سرم خواهند آورند. خواهش میکنم شما مرا ببرید و نه این افراد.
میدانستم سکوت ملتمسانهام راه به جایی نمیبرد. آنها مرا به سمت افسران پلیس و ون هل دادند. حقیقت آنچه که در حال رخدادن بود ناگهان برایم آشکار شد. تا جایی که در توانم بود صدایم را بالا بردم و فریاد زدم. امید داشتم کلماتم به گوش فرد دیگری برسد. چشمانم آنقدر اشکبار بود که چیزی را به وضوح نمیدیدم. اما همچنان فریاد میزدم: «اسم من شیما الحدیدی است. دانشجوی سال دوم رسانه در دانشکده ادبیات هستم. اگر بلایی به سرم بیاید، بدانید که مسئولیتش با کیست.» به افسران پلیس اشاره کردم. این جملات را سه یا چهار بار تکرار کردم. سپس دانشجویی را در همان اطراف دیدم. نگاهمان بهم گره خورد و گریهام بند آمد. آن چهره ناشناس را در ذهنم ثبت کردم، فکر میکردم که آخرین چهره دوستانهای است که تا ابد خواهم دید. با اشاره دست به من فهماند که صدایم را شنیده و همین کافی بود که آرام شوم و داخل ون پلیس بنشینم. مطمئن بودم که خانوادهام باخبر خواهند شد که چه بلایی سرم آمده و بدون ثبت رسمی بازداشت در سیستم زندان محو نخواهم شد. از تابستان سال ۲۰۱۳، بارها درباره افرادی شنیده بودیم که پس از فعالیت سیاسی، ناپدید شده بودند و هیچ ردی از آنها بهجا نمانده بود. دستکم من در گروه ناپدیدشدگان جای نمیگرفتم.
در تاریخ دوم دسامبر سال ۲۰۱۳ بازداشت، و پس از چهار روز آزاد شدم و هنوز هم از خاطرات هولناک رنج میبرم. اگرچه خودم را خوششانس میدانم که آزاد شدم، برخلاف صدها مصری دیگر که در همان دوران بازداشت شدند و هرگز آزادی را ندیدند. آنها از زندگی عادی محروم شدند و در یک سیستم زندان غیرانسانی شکنجه شدند، از نیازهای ابتدایی و ضروری محروم، و دچار آسیبهای جسمی و روانی شدند.
افسران پلیس گوشیام را گرفتند و پیش از آنکه به سمت دفتر مقام ارشد قضایی راهیام کنند، بهمدت ۳۰ دقیقه در یک قفس آهنی نگهم داشتند. «جرم» من، شرکت در اعتراضات و درخواست آزادی زندانیان سیاسی بود. مقام ارشد تحقیقات، تهدیدم کرد که در زندان «رفتارهای ویژه» با من خواهند داشت. او پیام رئیس دانشگاه را هم به من رساند که گفته بود «به او یک گوشمالی کوچک بدهید و نه بیشتر»، تا فعالیتهایم را متوقف کنم و درس عبرتی بشوم برای دانشجویان دیگری که عقاید خود را ابراز میکردند.
روزهایم را در زندان، روی زمینی پر از گند وکثافت میخوابیدم؛ در سلولی که جز تاریکی خالی از هر چیزی بود. بوی تهوعآور، حشرات، رطوبت، دیوارهای کپکزده و فرسوده. اولین شب بدترین بود. تلاش میکردم خودم را آرام کنم؛ با خودم میگفتم تلاش کردم برای همکاران زندانیام کاری انجام دهم و قطعا کسان دیگری هم اکنون خواهان آزادی من هستند.
بهسختی به آن سلول خالی عادت کرده بودم که حوالی نیمهشب ماموران سررسیدند و از من و زندانی دیگری خواستند که همراه آنان به مکان دیگری برویم. باقی آن شب هولناک را کف یک دستشویی خوابیدم. در طول روز دهها نفر از دستشویی زندان استفاده میکنند، بدون اینکه آنجا نظافت و یا تمیز شود. سرم را گذاشته بودم روی زمین دستشویی که از فضولات زندانیان خیس بود. سوسکها را نگاه میکردم که به اینسو و آنسو حرکت میکردند و کرمهایی که روی دیوار میلولیدند.
وحشت داشتم که مورد آزار یا تجاوز جنسی قرار بگیرم، این تنها برداشتم از تهدید مرموز و هراسآور «رفتار ویژه» بود. نمیخواستم با همان چیزی مواجه شوم که چند زن زندانی دیگر تجربه کرده بودند. شبانهروز تمام لباسهایم را کامل به تن نگه میداشتم، میترسیدم ماموران و نگهبانان از پنجره مرا دید بزنند یا ناگهان در را باز کنند. ترسناکترین لحظه روز زمانی بود که به دستشویی میرفتم. به صداهای بیرون سلول گوش میدادم که مطمئن شوم کسی نگاهم نمیکند و بعد به سرعت کارم را شروع میکردم؛ با یک دست در را محکم نگه میداشتم و با دست دیگر لباسهایم. در طی چهار روزی که روی گند و کثافت زمینها خوابیدم، حمام نکردم. فقط دستهایم را میشستم و وضو میگرفتم.
بعد از چهار روز تکلیفم مشخص و وضعیتم عوض شد. زندانیشدن یک زن جوان دانشجو در یک شهر محافظهکار، دانشجویان را خشمگین کرده بود. آنها برای آزادیام تظاهرات کردند. این اولینبار بود که حس کردم زنبودن امتیاز است. خیلی زود آزاد شدم و به زندگی برگشتم.
در دوران کوتاه بازداشتم، چهار بار به بازپرسی رفتم. ماموران به من دستبند فلزی زده بودند و در مسیر همراهیام میکردند. در دفتر بازپرس تهدیدم میکردند که ۲۰-۲۵ سال در سلول زندان خواهم ماند، دور از خانواده، دوستان و دنیایی که میشناختم. اولینباری را که به همراه یک افسر و با دستبند وارد ساختمان دادستانی شدم، به خاطر دارم. تمام زندانیانی که منتظر رسیدگی به پروندهشان بودند، در حالی که سیگار میکشیدند، به من خیره شده بودند.
در آن زمان، روبنده به صورت داشتم. ماموران خواستند آن را دربیاورم تا پیش از آزادی از چهرهام عکس بگیرند. بهدلایل مذهبی روبنده میگذاشتم و وقتی درخواست کردم با عکاس تنها بمانم، قبول نکردند و گفتند اگر میخواهم روند آزادیام تکمیل شود باید ساکت شوم و از دستوراتشان اطاعت کنم. وقتی افسر دستبندم را باز کرد، بهسرعت به سمت خانواده و دوستانی که در انتظارم بودند، دویدم. فریاد میزدم. میرقصیدم. طوری همه را در آغوش میگرفتم که انگار یک عمر آنها را ندیده بودم.
عیش و سرخوشیام با صدای شکستن شیشه توسط افراد به گوشفرمانی که هممحلهای نبودند و به خانهمان سنگ میزدند، از سرم پرید. تازه از زندان به خانه رسیده بودم. دهها مامور پلیس هم بلافاصله سررسیدند. پدرم، احمد برادر بزرگم و پسرعمویم را که وکیل بود، بازداشت کردند. مادرم غش کرد و هفتهها شاهد رفتوآمد اعضای خانوادهام به دادگاه بودم، درحالیکه دستبند به دستهایشان زده بودند. دولت حالا خانوادهام را هدف گرفته بود.
همچنین خبردار شدم که بهمدت یک ماه ممنوعالورود به دانشگاه شدهام. این تصمیم زمانی گرفته شده بود که من در زندان بودم و آخرین نفر بودم که از آن مطلع شدم. خانوادهام طی هفتههای بعد آزاد شدند، اما سپس احمد به دلیل همین بازداشت، از کارش در یک شرکت مهندسی اخراج شد. در نهایت من هم از دانشگاه اخراج شدم. خبرهای تلختری هم دریافت کردم، کمتر از دو ماه پس از آزادی، پروندهام دوباره باز شد. متوجه شدم تحقیقاتی درباره من و ۱۷ دانشجوی دیگر آغاز شده است. بسیاری از این دانشجویان، در دوران بازداشت من دستگیر شده بودند.
هفتهها با هراس مدام از بازداشت زندگی کردم و در خانه بستگان و دوستان ماندم تا از مواجهه با نیروهای امنیتی در امان بمانم. احساس ثبات و ابزار معمول ارتباطیام را بهطور کامل از دست داده بودم. پدرم پول جور کرد و در استانی دیگر یک آپارتمان خرید. نُه ماه آنجا زندگی کردم تا بتوانم به بهای جداشدن از کل زندگیام، مادر، خواهروبرادر، خانواده، دوستان و همکارانم، کمی آرامش خاطر داشته باشم. حداقل میتوانستم آسمان را ببینم، هوای تازه استشمام کنم و از بالکن خانه مردم را تماشا کنم. پدر نگرانم را قانع کردم که بگذارد در ساحل بینظیر شهر قدم بزنم، تا از استرس انزوا، افسردگی و افکار خودکشی رها شوم.
صدها دانشجوی دیگر پس از کودتای ژوئیه ۲۰۱۳، به دلیل ابراز عقیده بازداشت شدند. در آخرین تظاهراتی که اواخر آن سال شرکت کرده بودم آزادی همکارانمان را مطالبه میکردم، در دستم پلاکاردی با عکس عادل داشتم. عادل یکی از بازداشتشدهها بود که بنا بود کل دهه بیستسالگیاش را در چهاردیواری زندان سپری کند. (عادل نام مستعار یک دوست است که همچنان زندانی است. هویت او برای حفاظت از خودش و خانوادهاش در برابر انتقامجوییهای دولتی، محفوظ مانده است.) بهراحتی میتوانستم سرنوشتی مانند عادل داشته باشم.
برغم آنچه که در ۱۹ سالگی تجربه کردم، به نُه سال گذشته که نگاه میکنم، خودم را خوششانس میدانم که آزادم. پیش از ترک مصر، نُه ماه بسیار سخت را پشت سر گذاشتم. به شش سال حبس محکوم شدم؛ دو سال حبس و جزای نقدی برای پرونده اول و چهار سال حبس برای پرونده دوم. تا پایان سال ۲۰۱۴، با دوستی که عاشقش بودم نامزد کرده بودم و توانستم مصر را ترک کنم چراکه مقامات فرودگاه هنوز از احکام من مطلع نشده بودند. برای اولینبار در زندگیام سوار هواپیما شدم و به سودان رسیدم. آنجا ازدواج کردیم، بدون حضور خانواده و آشنایان و دوستان، اما دستکم لباس سفید به تن کردم.
درحالیکه مصر را ترک میکردم، حواسم بود که عادل به همراه دهها زندانی دیگر در سلولی محبوس بود که آنقدر جا نداشت سرش را برای خواب روی زمین بگذارد. در نُه سال گذشته، عادل به ندرت خورشید را دیده است، فرصت عاشقی نداشته و نتوانسته در جشن و پایکوبی مراسم عروسی کسی شرکت کند. احتمالا هیچکدام از آهنگهای منتشرشده در در این سالها را نشنیده است. حتی مطمئن نیستم به گوشش رسیده باشد دو تا از همکاران دانشگاهیاش خارج از مصر ازدواج کردهاند.
اگر همچنان در زندان بودم، یاد نمیگرفتم چگونه از پس موانعی چون مدیریت امور و وظایف روزمره خانگی در کشوری دیگر، که فاقد ابتداییترین زیرساختها است، بربیایم. یاد گرفتم چگونه به مدت ۱۲ ساعت در روز بدون برق و آب زندگی کنم، یاد گرفتم از چاهی زیر ساختمانمان تا طبقه سوم، آب ببرم و در گرمایی طاقتفرسا آشپزی کنم. تجربه آسانی نبود، اما از نُه سال روی زمین خوابیدن در شرایط عادل، آسانتر بود. نداشتن پنکه و تهویه که برایش غر میزدم، در مقایسه با وضعیت عادل امری لوکس بود.
اگر همچنان در زندان بودم، نمیتوانستم درباره روزنامهنگاری و ویراستاری بیشتر بیاموزم. فرصت دوشغلهبودن، با دو شیفت روز و شب آنلاین را پیدا نمیکردم. نمیتوانستم پول پسانداز کنم که هزینه تحصیلم را بدهم. اگر در زندان بودم، نمیتوانستم مکرر و سرسختانه برای دریافت ویزای ترکیه تلاش کنم و دست خالی برگردم.(به گفته کارکنان سفارت، دلیل این موضوع، مقررات سختگیرانه سفارت ترکیه در سودان در ارتباط با مصریها بود.) اگر همچنان زندانی بودم، نمیتوانستم به دورکاری دو شغلم ادامه دهم، و برای پذیرش تحصیلی به قبرس شمالی سفر نمیکردم و مدارک اقامتی برای ویزای ترکیه را به دست نمیآوردم.
من از عادل و ۲۵۰۰ دانشجوی دیگر که در سال ۲۰۱۸ در زندان بودند، خوشاقبالتر بودم. در ترکیه، کارم را در دفتر یک موسسه عربزبان آغاز کردم، کمی زبان ترکی یاد گرفتم تا از پس امور روزمره بربیایم و برای اولینبار برف را لمس کردم. همچنین توانستم دانشگاهی پیدا کنم تا در کنار کار، تحصیلاتم را تکمیل کنم. اگر به جای عادل بودم، برای اولین بار در زندگیام به زبان انگلیسی صحبت نمیکردم تا از مصر باستان برای همکارانم بگویم. برغم حجم بالای کار و استرس، فقط ۲۲ سال داشتم و حس میکردم زندگیام به لحاظ حرفهای و تحصیلی در حال پیشرفت است. در همین حین، عادل از درون زندان برای دریافت مجوز برای اتمام تحصیلش مبارزه میکرد.
عادل در این نُه سال، در آن زندان پرجمعیت مانده است. روزی یک وعده غذای افتصاح خورده و هیچ حریم شخصی و فضای خصوصی نداشته است. او فیزیک خوانده و قرآن را حفظ کرده، و امیدوار است بتواند در مقطع کارشناسی ارشد درس بخواند اما دانشگاهها دانشجوی زندانی را نمیپذیرند. در حالی که من آزاد بودم و دنیا را میدیدم، عادل این سالها را به دیوارهای سلول زندان خیره شده بود.
طی پنج سال اول حبس عادل، مادرش هر هفته به ملاقات او میرفت. او ساعتها برای رسیدن به زندان ابو زعبل در راه بود. حین ورود به زندان، مورد تفتیش بدنی و تحقیر قرار میگرفت و فقط چند دقیقه از پشت شیشه میتوانست عادل را ببیند. عادل گفته بود که مورد شکنجه و بدرفتاری قرار گرفته، اما از جزئیات حرفی نمیزد که خانوادهاش را نگران نکند. پس از انتقال او به زندان طره بدرفتاریها باز هم ادامه داشت. برغم تمامی این دشواریهای دردناک، خانوادهاش شکرگزار وضعیتش بودند. برادرش میگفت: «زندانیهای بسیاری هستند که نتوانستند درسشان را تمام کنند یا کسی را ندارند که به لحاظ مالی خانوادهشان را حمایت کند. وضعیت آنها پیچیدهتر و دردناکتر است.»
در ماه سپتامبر سال ۲۰۱۸، با تصمیم جدایی از همسرم دستوپنجه نرم میکردم. جدا شده بودم و احساس فلاکت و نگونبختی میکردم. مدام از خدا میپرسیدم که هدف از این زندگی پر از درد و درگیری و تقلا چیست. میخواستم تمام شود. اما صادقانه بگویم، شکرگزارم که خداوند کمکم کرد بر این احساسات غلبه کنم. احساساتی که به من کلی چیز یاد داد و بر شکلگیری شخصیت امروزم تاثیر گذاشت. زمانی که به ناامیدی خودم فکر میکردم و آرزوی مرگ داشتم، عادل ناامیدتر بود اما آرزوی مردن نمیکرد. دلش میخواست رابطه عاطفی داشته باشد و از طریق خانوادهاش با کسی نامزد کند، اما نمیخواست زندگی کس دیگری را نابود کند، بویژه بعد از بلایی که به سرش آمد.
همان ماه، عادل به همراه ۷۰ زندانی دیگر، در پروندهای مشهور به «متفرقکردن تحصن میدان رابعه» حکم اعدام دریافت کرد. (رابعه عدویه میدانی است که عادل همراه با چندصد معترض دیگر در آن بازداشت شد. آنها در اعتراض به کودتا متحصن شده بودند. طبق گزارش سازمان دیدبان حقوق بشر، در تاریخ ۱۴ اوت ۲۰۱۳، نیروهای امنیتی حکومت مصر بیش از ۸۰۰ معترض را در این میدان کشتند.)
نمیتوانم حال عادل را در آن روزها تصور کنم، حال خانوادهاش را که برای ماهها از ملاقاتش محروم بودند. مقررات ملاقات خانواده پس از محکومشدن عادل به اعدام، تغییر کرد؛ او به سلول انفرادی زندان جمصه منتقل شد و لباس قرمز زندانیان اعدامی را تنش کردند. بدتر از همه این بود که سلولش در پشت سلولهای شکنجه و اتاقهای اعدام واقع شده بود. هرشب صدای فریادهای زندانیانی را میشنید که شکنجه یا اعدام میشدند.
عادل سه سال را در سلول انفرادی گذراند. در ابن مدت خانواده اجازه داشتند ماهی یک بار به ملاقاتش بروند. هر ماه وضعیت روانی و جسمانیاش بدتر میشد، بیشتر به دلیل تجربههای تروماآور در سلول انفرادی که موجب شده بود آب و غذا نخورد. با آغاز پاندمی کرونا، خانواده دوباره بهطور کامل از ملاقات منع شد. حتی بعد از اینکه ممنوعیت ملاقات برداشته شد، خانواده نمیتوانستند عادل را ببینند. او به بیمارستان منتقل شد و مدتی بستری بود و تحت درمان قرار گرفت. خانواده زمانی از بستریشدنش در بیمارستان باخبر شدند که حکمش از اعدام به حبس ابد تقلیل پیدا کرد.
در همین حین من تلاش میکردم که به عنوان یک زندانی سابق تبعیدی و یک روزنامهنگار پاسپورت مصری منقضیشدهام را تجدید کنم. دو سال تقلا و تلاش برای تجدید پاسپورت یادم داد چگونه بتوانم قاطع باشم و درهم نشکنم، حتی اگر فردی بدون هویت بودم که تهدید میشدم به دیپورتشدن و بهتبع آن بازداشت در سرزمین مادری. امروز که به گذشته نگاه میکنم، بابت تمامی این چالشها و سختیها و خوشاقبالیام قدردانم. درسم را در رشته روزنامهنگاری به پایان رساندم و فرصتهایی به دست آوردم که رزومهام را تقویت کنم، اشتغال در ۱۰ محیط کاری متفاوت را تجربه کردم و در بیش از ۲۵ دوره آموزشی تخصصی شرکت کردم.
یک ماشین و یک دوچرخه دارم که با زحمت خودم خریدهام. شنا و بوکس یاد گرفتم. برای پرکردن خلأ تنهایی پس از طلاق، یک گربه و یک سگ آوردم و بزرگ کردم چون حس ترس و هراس درونیام رو به افزایش بود. اسم سگم را بسیط گذاشتم، یعنی ساده. متوجه شدم که فردی معتاد به کار هستم و نمیتوانم از دیگری مراقبت کنم. پنج بار موهایم را کوتاه کردم که یکبار مدلی کاملا پسرانه بود، و نُه بار به طور کامل لباسهای کمدم را عوض کردم. به سه کشور دیگر سفر کردم. تا جایی که توانستم قایقسواری، غواصی، چتربازی واسکیتسواری کردم، تلهکابین سوار شدم و اسبسواری کردم. مزه سوشی و هشتپا و همینطور غذای مراکشی، هندی و ایرانی را امتحان کردم. نُه بار خانه، دو بار لپتاپ و سه بار گوشی عوض کردم.
اگرچه از تمام چیزهایی که به دست آوردهام احساس خرسندی میکنم، اما حس گناه بازمانده مرا احاطه کرده است. مفهومی که اخیرا با آن آشنا شده و درکش کردهام. فهمیدم که به چه دلیل پس از آزادی روی زمین میخوابیدم. از دسامبر سال ۲۰۱۳ تا ژانویه سال ۲۰۱۵، شبها روی زمین میخوابیدم. این تصمیم را گرفتم چون فکر میکردم که بر خلاف عادل و دیگر همکاران و همدانشگاهیهای زندانیام، تختی راحت برای خواب و پتویی گرم و نرم داشتم. با روی زمین خوابیدن دستکم میتوانستم در بخشی از رنج و سختی آنها شریک شوم. فکر میکنم فقط ازدواج بود که توانست این روند را متوقف کند. باید در یک زندگی شبهمعمولی با همسرم شریک میشدم و مانند دیگران روی تختی مشترک میخوابیدم.
تا سالها بعد در ترکیه، متوجه نشده بودم که مردم تعطیلات آخر هفته خود را در رستورانهای شیک میگذرانند، در پارکها قدم میزنند یا به باشگاه میروند. فقط به کارکردن و پرداختن به وظایف زندگیام علاقهمند بودم. مدتی مجبور بودم متون سرگرمی بنویسم و به شدت از این بابت احساس شرم میکردم، چون به نظرم متنها و خبرهایی بیاهمیت و بیهوده بود. خجالت میکشیدم از وقت گذرانی با دوستانم عکس در اینستاگرام بگذارم.
هر موقع احساس میکردم حالم خوب نیست و پکر میشدم، خودم را بابت ناسپاسی سرزنش میکردم، بابت اینکه قدر نعمتهایی چون آزادی و امنیت را نمیدانم. احساس خوشاقبالی میکنم، چون اگر خوششانس نبودم مانند عادل و دیگران در سلولی در زندان حبس بودم.
وقتی متوجه احساس گناه بازمانده شدم، تصمیم گرفتم بیش از حد خودم را در معرض اخبار زندانیان قرار ندهم. گاهی میتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زمانهایی هم بود که نمیشد. مثل حالا که علاء عبدالفتاح در اعتصاب غذاست. من یک روزنامهنگارم که باید اخبار و وقایع روز را دنبال کند، اما علاوه بر این من با رنج زندانیان احساس پیوند میکنم. هر بار که خبر و جزئیات جدیدی از عبدالفتاح به دستم میرسد، او را تصور میکنم که در سلول زندان نشسته است، پشتش را به همان دیواری تکیه داده که من کنارش روی زمین میخوابیدم تا حواسم به در باشد که ناگهانی باز میشد. اما او را میبینم که همچنان که در افکارش درباره سرنوشتش غرق شده، بدنش تحلیل رفته است. امیدوارم به زودی آزاد شود. به مدت زمانی فکر میکنم که برای التیام جسم و جان و روانش و بازگشت به زندگی روزمره نیاز دارد.
در ژوئیه گذشته عادل ۳۱ساله شد. نُه تولد گذشته او همگی بخشی از زندگی دوران حبساش بودهاند: ضربوشتم، توهین و ملاقاتهای کوتاه با خانواده. او امکان برنامهریزی برای حال و آینده را ندارد. گاهی با خودم فکر میکنم چطور میتواند عمرش را در آن چهاردیواری سپری کند یا اگر آزاد شود چطور میتواند در دنیایی زندگی کند که اینقدر سریع همهچیزش عوض میشود. او که فردی بسیار اجتماعی بود، در طی نُه سال گذشته از وقتگذرانی با دوستان و مراقبت از خانوادهاش محروم بوده است. عادل نمیداند سفر از کشوری به کشوری دیگر چطور تجربهای است، نمیداند صحبتکردن با مردمی از فرهنگهای دیگر، یادگرفتن مهارتهای جدید چون غواصی، لذت طعم سوشی، هوای گرم و نور خورشید چه حسی دارد. او امکان دنبالکردن اخبار شبکههای اجتماعی را نداشته است، دنبالکردن اخبار رابطه شاهزاده هری و مگان مارکل، مصاحبه ادل با اپرا وینفری، مراسم تحلیف ترامپ و جو بایدن و حمله روسیه به اوکراین.
از شکاف هولناک بین دنیایی که او پیش از سالهای حبس ترکش کرد و دنیای امروز میهراسم. ما همگی در دوران پاندمی کرونا ایزوله بودیم، اما به خاطر سلامتمان. در انزوای خود به کالاهای لوکس دسترسی داشتیم، اگرچه برخی نیز دچار چالشهایی در امور روزمره و معیشتمان شده بودیم. تصور کنید کسی را ایزوله کنید که میداند زندگی و امور جهان با سرعت بالا جریان دارد اما او در زمانی خاص گیر افتاده است. برادر عادل میگوید: «او همیشه از اوضاع و احوال خانواده و وضعیت مصر میپرسید، اما اکنون فقط میپرسد که آیا راهی برای آزادی و دیدن دنیای بیرون وجود دارد یا نه.» از او پرسیدم که بعد از نُه سال زندان، عادل از دنیای بیرون چه میداند؟ گفت: «قدرت تشخیص زمان را از دست داده است.»