
نویسنده:Veda Popovici
منبع: The Left Berlin
ترجمه: یارا
سال گذشته از فرسودگی شدید کاری عذاب میکشیدم. بعد از مجموعه اتفاقات ناگوار و پس از دوره کاری بسیار فشرده، به جایی رسیدم که دیگر نمیتوانستم هیچ کاری کنم، و غایت روح، جسم، قلب و مغزم را برای کارم صرف کرده بودم. شاید بهترین ترجمه برای کلمه فرسودگی شغلی نسخه رومانیایی آن باشد؛ استفاده افراطی از خود. فرسودگی شغلی «فقط» خستگی یا افسردگی نیست، بلکه فشار شدیدی است که به مدت طولانی به خودتان وارد میکنید تا جایی که تمام منابع درونی، عاطفی و فیزیکیتان را میسوزانید و بعد شما مثل ماشینی میشوید که دیگر هیچ توانی برای حرکت ندارد، و چیزی از او باقی نمانده جز اضطراب عمیقی که به مرز وحشت میرسد، افکار شکسته و تهاجمی، و احساسات آشفتهای که بدنی پر درد، لرزان و گاه هذیانگو را به تسخیر خود درآورده است. و بدتر آنکه، زمانی که دچار فرسودگی کاری میشوید، یا بیش از حد مورد استفاده قرار گرفتید، پر کردن مخزن منابع آرامش درونی، عاطفی و فیزیولوژیکیتان تقریبا غیرممکن میشود.
اما فرسودگی کاری به همان میزان که ترسناک است، اصلا چیز غیرعادیای نیست. این یک اتفاق رایج و تکراری در ساختارهای کاری سرمایهداری است و متاسفانه در محیطهای کاری کنشگری نیز وجود دارد، جایی که از خودگذشتگی، سختی و کار مداوم و شدید بخشی از ریتم کاری روزمره شماست. در سالهای گذشته شاهد چندین ماجرای این چنینی برای رفقایم بودم. این تجربه به ما کمک کرد تا کمکم این موضوع را درک کنیم، و به خودمان آموزش دهیم که چه اتفاقی دارد برایمان میافتد. هرچند آنچه مهمتر به نظر میرسد، این است که شروع کنیم به تحلیل انتقادی مکانیسمهایی که دائما ما را به سمت نادیدهگرفتن توان و محدودیتهایمان سوق میدهد، و همزمان شیوههای مراقبت متقابل، فردی و جمعی را مرسوم و تبدیل به هنجار کنیم. اگر بخواهم چالشهای چنین تلاشهایی را در یک سوال اساسی خلاصه کنم، آن سوال اینگونه خواهد بود: چطور میتوانیم خودمان را متقاعد کنیم که خودمراقبتی، درک محدودیتهایمان و تقویت ظرفیت و توانمان(به جای مجبور کردن خودمان)، برای پایداری جنشهای اجتماعی ضروری است؟
فرسودگی شغلی و کار در یک دنیای بزرگ بَد
در دنیای بد بزرگ، که منظورم از آن یک جامعه معمولی و هنجارگراست، فرسودگی شغلی تقریبا به عنوان یک واقعیت پذیرفته شده است. فرسودگی شغلی مدتهاست که موضوع مطالعات مختلف بوده است و سازمان بهداشت جهانی نیز اخیرا آن را به عنوان یک بیماری حرفهای یا نوعی بیماری شغلی به رسمیت شناخته است. بههمین شکل، استفاده مفرط از خود در کارها و مشاغلی بیشتر مشاهده میشود که انگیزههای فردی ریشه در دغدغههای اخلاقی دارند، و سرمایهگذاری عاطفی و احساسی بیشتری میطلبند. به عبارت دیگر در همان مشاغلی که در آن از خیر و شر حرف میزنیم، همان مشاغلی که شما از نظر احساسی روی کارتان سرمایهگذاری میکنید. کار کنشگری از اینگونه مشاغل است.
صرفنظر از این واقعیت که حتی جامعه هنجارگرا نیز بار سنگین کار سیاسی را به رسمیت میشناسد، همه ما میدانیم که چقدر دشوار است به زندگی روزمرهمان ادامه دهیم در حالیکه از تفاوت فاحش بین جهانی آرمانی ذهنی ما و دنیای واقعی ناعادلانه و آسیبزننده کاملا آگاه هستیم. این فاصله میان آنچه وجود دارد و آنچه ما دوست داریم که باشد، گاهی میتواند کوچکتر شود، و حتی خیلی کوچکتر، اما در بیشتر مواقع ثابت میماند. البته که همین ما را هُل میدهد و به کار سیاسیمان معنا میبخشد، اما هنگامی که نتایج کارمان برای مدتی طولانی ناچیز میماند، مدام احساس میکنیم به شت تحت فشار هستیم و انگیزهمان را از دست میدهیم. و در نهایت از خودمان میپرسیم: هدف از همه این کارها چیست؟
با این حال، باید از خود بپرسیم که اگر این منطق تا حدودی توسط اخلاق سرمایهداری بازتولید یا ایجاد میشود، چه؟
پیگیری مداوم برای کسب نتایج و ارزیابی مستمر ارزش کارمان، به عنوان رابطهای میان انتظاراتمان و نتایج، از ارزشهای سرمایهداری هستند. سرمایهداری به ما سرعت و بهرهوری را میآموزد، و اینکه مستمر و پیوسته جریان داشته باشیم. زمان سرمایهداری زمانی است که در آن تلاشهای شما پشت سرهم برنامهریزی میشوند، جایی که هر تلاشی باید به نتایج محسوسی منجر شود و هر نتیجه باید قابل سنجش باشد: شما زمان و کار «سرمایهگذاری» کردهاید، چه چیزی از آن «به دست میآورید؟» زمان سرمایهداری با استدلالات عقلانی و منطقی تفسیر میشود: همه تلاشهایتان برنامهریزی شده است، همه نتایج اندازهگیری میشود، و همه اهدافی که به آن دست یافتهاید قبلا اندازهگیری و زمانبندی شدهاند. انحراف از برنامه زمانبندیشده یا تغییر در ریتم امور، هر دو باعث هرج و مرج و آشفتگی میشوند. و در سرمایهداری هیچکس خواهان آشفتگی نیست.
کار مساوی است با زندگی و ….
چطور کارم به فرسودگی شغلی رسید؟ بطور خلاصه، پیشزمینهاش در کار فشرده و زیادی بود که نتیجه چندانی هم به همراه نداشت، و مجموعه اتفاقات اضطراری نیز به آن اضافه شد: مرگ و ترس از آن، بیماری و ترس از دست دادن خودمختاری، از دست دادن دنیاهای مختلف و مردمش: تنهایی و بعد تنهایی بیشتر و یک قلب شکسته، خشونت مداوم علیه من و افرادی که برایم مهم هستند. وقتی کار سیاسی انجام میدهید، زندگیتان تقریبا با کارتان یکی میشود، مشخص نیست که وظیفهای که بر عهده گرفتهاید کجا به پایان میرسد و از کجا زندگی روزمرهتان شروع میشود.
من آنقدر خوششانس بودم که با یک ذهنیت ضد کار بزرگ شوم. والدینم اغلب با جدیت به من میگفتند: اگر برای رئیست کار میکنی، هرگز یک دقیقه هم اضافه کار نکن. هیچ وقت کار اضافهای که بخاطرش دستمزد نمیگیری انجام نده! اما تجربه آنها براساس مدل فوردیسم2است: یک شغل از ساعت نه صبح تا پنج بعدازظهر، و پس از آن میتوانید بروید و به زندگیتان برسید و کارهای خودتان را انجام دهید. چنین کاری از زندگیتان جداست و کاری که انجام میدهید واقعا با زندگیتان مرتبط نیست. البته این جنبهای است که از دیدگاه مارکسیستی به عنوان «ازخودبیگانگی» مورد نقد قرار میگیرد: خود کاریتان به قدری از زندگی فردی و اجتماعیتان جدا میشود که کمکم احساس اضطراب میکنید و اینکه انگار خود واقعیتان نیستید. اما ترفند نئولیبرالیسم این است که این مدل را منسوخ میداند و با تصاحب نقد «از خودبیگانگی»، به از خودبیگانگی نه میگوید و کار و زندگی شخصی را با هم ترکیب میکند. هرچند «ترکیب» کلمه مناسبی نیست. در واقع، مدل نئولیبرال، استعمار زندگی کارگر توسط کارفرما، از دست دادن حریم خصوصی و انحلال معیارهای اندازهگیریِ کار مانند ساعات کاری را عادیسازی میکند؛ در عوض، شما تمام ایونتهای تیمسازی و اجتماعیشدن، زبان غیررسمی و غیره را دارید که کمپانی از طریق آن در روح شما نفوذ میکند.
شخصی سیاسی است
با وجود اینکه من در جوامع، گروهها و جمعهایی با تعهدات ضد سرمایهداری زندگی میکنم، که در آن به شدت مدلهای نئولیبرال را نقد میکنیم و میکوشیم تا خود و کارمان را به روشی رهاییبخش سازماندهی کنیم، باز هم بخشی از معیارهای این مدل به زندگیمان نفوذ میکنند. ادغام کار سیاسی و زندگی فردی و جمعی در محافل چپ ارزش تلقی میشود. شخصی سیاسی است. تلاش دائمی برای انعکاس اصول و ارزشهایمان در زندگی روزمره، راهی برای زندگی اصیل و واقعی و بدون فرمانبرداری و تبعیت است. مهمتر اینکه راهی است که از طریق آن میتوانیم مدینه فاضله آرزوهایمان را به خود و لحظه حال نزدیکتر کنیم. اما چه میکنید زمانی که این ادغام میان زندگی و کار به طرز عجیبی شبیه مدل نئولیبرالی میشود؟ زمانی که انگیزه اساسی کارتان آنقدر به تعریفی که از خودتان دارید پیوند خورده است که مرزها شروع به ناپدیدشدن میکنند، و به آسانی میتوانید خودتان را گم کنید.
این زمانی را که امروز تلف کردم میتوانستم برای انجام فلان کار، یا آن کار دیگر استفاده کنم که برای افراد یا گروههای دیگر خوب بود. یا چطور میتوانم خودم را عضوی از جنبش بدانم اگر به طور مداوم در آن مشارکت نمیکنم؟ این حرفها یا هر لفاظی مشابهی، حتی زمانی که به صراحت بیان نشدهاند یا به عنوان اهداف مشخص رسمی نشدهاند، میتوانند به باورها و عقاید روزمره تبدیل، و جایگزین انگیزه اصلی شوند. در بستر و شرایطی که نسبت به ارزش خودمان متزلزل هستیم، به نگهبان خود تبدیل میشویم و با انجام این کار، طعمه شیوه کاریای میشویم که بسیار شبیه مدل نئولیبرالی است، که در آن از خودسرزنشگری برای خدمت به منطقِ تولید و بهرهوری استفاده میشود.
منظورم این است که – دنیای معمولی و هنجارگرا به من یاد داده که از خودم متنفر باشم. بنابراین میدانم که من لایق به رسمیت شناختهشدن نیستم، که من تقریبا هیچ ارزش ذاتی ندارم و کاری که انجام میدهم و نتایج آن هستند که به من ارزش میدهند. این منطق برگرفته از مدل نئولیبرال، به سرعت در ما نیاز به قهرمان شدن را ایجاد میکند، نجاتدهندگانی که ارزششان بر مبنای این سنجیده میشودکه چقدر میتوانند خودشان را فدا کنند: هرچه بیشتر و طولانیتر این کار را انجام دهید، برای جنبش ارزشمندتر هستید.
از خودگذشتگی
خوداستثمارگری و از خودگذشتگی، هر دو در محیطهای کنشگری هنجارگرا یعنی در صنعت سازمانهای غیردولتی عادیسازی میشوند. از آنجاییکه کنشگری کاری با انگیزههای ظاهرا والا است، انتظار همیشگی این است که خودتان را کنار بگذارید، نیازهایتان را به تعویق بیندازید یا نادیده بگیرید و حد و مرزهایتان را به چالش بکشید. این طرز تفکر به قدری گسترده است که به فرهنگ شهیدپروری میرسیم که در آن هرکسی که توانایی بیشترین ازخودگذشتگی را دارد، بهتر، باارزشتر و الگو میشود. اما ایثار در کار سیاسی تناقضاتی هم دارد: به نظر فداکارانه میآید، اما درحقیقت واقعا خودخواهانه است.
غالبا آندسته از افرادی که برای سالهای طولانی در جنبشهای اجتماعی فعال بودهاند و در بسیاری از لحظات کلیدی این جنبشها سهیم بودهاند، همان افرادی هستند که بیشتر از تازهواردان پروژهها و گروههای مختلف کار میکنند. حتی اگر طبیعی به نظر برسد که قدیمیترها بار سنگینتری به دوش بکشند، آنها چون خودشان را با ریتم کاری شدید و طولانی تطبیق دادهاند، این کار را میکنند – ریتمی که بهتر در زندگیشان ادغام شده، و با انگیزه درونی و شناخت بیرونی از آنها همآوا و به خواستههایشان نزدیکتر است. این واقعیت را هم باید اضافه کرد که این افراد در لحظات کلیدی مختلفِ جنبش حضور داشتهاند، و کمکم متوجه میشوید که همین امر برایشان قدرت و اقتدار غیررسمی زیادی به ارمغان میآورد.
به طور ناخواسته ریتم کاری شدید آنها به نوعی «الگوی» کنشگری تبدیل میشود که سایر افراد گروه نیز مشتاقانه آن را دنبال میکنند. من این را بارها دیدهام و تا حدی هم آن را زندگی کردهام: کنشگر خوب کسی است که میتواند هر روز، ۹، ۱۰، ۱۱ساعت در روز کار کند. کسی که همزمان چندین کار یا ابتکار را اداره میکند و حتی برای یادداشت و تفسیر سیاسی و زندگی اجتماعی نیز وقت دارد. این مدل شناختهشدن که این وضعیت به ارمغان میآورد، در کنار قدرت و اقتدار غیررسمی که برای فرد ایجاد میشود، به راحتی میتواند تبدیل به انگیزه اصلی شود، حتی اگر این افراد چنین قصد و هدفی نداشته باشند. در چنین شرایطی است که از خودگذشتگی به خودخواهی تبدیل میشود.
حتی اگر نخواهیم و آن را از روی عمد انجام ندهیم، هرگاه چنین مدل کاری و کنشگری تبدیل به الگو شود، ما به بازتولید نسخه لیبرالی سودمندی و بهرهوری پرداختهایم. و همزمان (و به همان اندازه ناخواسته)، میتوانیم دینامیکهای ظالمانه را (سانیست2، طبقاتی و غیره) از طریق روشهای توزیع کار، منابع و به رسمتشناختهشدن بازتولید کنیم.
پانوشت:
- فوردیسم به سیستم تولیدی گفته میشود که با هدف ساخت محصولات یکنواخت و ارزانقیمت طراحی شده و حقوقی که به کارگران پرداخت میکند به اندازه خرید همان محصولات است. این روش همچنین به عنوان الگویی برای رشد اقتصادی و پیشرفت فناوری بر پایه تولید انبوه شناخته شده است.
- سانیسم، عاقلگرایی به تبعیض سیستماتیک یا سرکوب افراد مبتلا به اختلال روانی یا اختلال شناختی اشاره دارد.