فمنا: حقوق، صلح، همه‌شمولی

فمنا: حقوق، صلح، همه‌شمولی
فمنا از زنان مدافع حقوق بشر، گروه‌ها و سازمان‌هایشان، و از جنبش‌های فمینیستی در منطقه منا و کشورهای آسیایی حمایت می‌کند.

اطلاعات تماس

ساحره‌ها، عجیب‌غریب‌ها، دیوانه‌ها، جادوهایتان را فعال کنید، به نبرد افسانه سلامت روان می‌رویم

نویسنده: کای چنگ تم

ترجمه: یارا

«باور به بیماری روانی -به عنوان ناتوانی انسان در سازگار شدن با همنوعان خود- میراث باور به جن‌شناسی و جادوگری است. بیماری روانی همان‌قدر واقعی است که جادوگران وجود داشتند و “واقعی” بودند.»

(توماس ساس)

در یکی از شب‌های فصل بهار، خانواده‌ام من را از بیمارستان به خانه بردند. اولین‌باری بود که خودکشی کرده و به بیمارستان منتقل شده بودم. روز بعدش یعنی شنبه، برای شرکت در امتحان SAT ثبت نام کرده بودم. پدرم، مردی که هرگز احساساتش را بروز نمی‌داد، بیشتر مسیر را در سکوت رانندگی کرد. مادرم هم بی‌صدا به روبرو خیره شده بود. من هم حرفی برای گفتن نداشتم. بالاخره پدرم سکوت را شکست: «آی؛ کای چنگ، فردا باید امتحان بدی و بسیاری از خانواده‌هایی که می‌شناسیم فردا فرزندشان را همراهی می‌کنند و انتظار دارند تو را هم آنجا ببینند.» پاسخ دادم: «باشه.»

در خودم نمی‌دیدم که با خشم یا حیرت واکنش نشان دهم. در حالی که امروز به نظرم بروز خشم، منطقی‌ترین واکنش احساسی در آن لحظه بود. پدرم گفت: «درباره این ماجرا هم نباید چیزی بگویی.» منظورش اقدام به خودکشی و دلیل آن بود؛ این‌که به تازگی ترنس‌جندر بودن خود را علنی کرده و در خانه و مدرسه با واکنشی خصمانه روبرو شده بودم. پدر ادامه داد: «نباید اجازه بدهیم دیگران از این مسائل خانواده ما باخبر شوند. برای کار مادرت بد می‌شود.»

خانواده‌مان، همیشه همه‌چیز به خانواده ختم می‌شد. جوابی ندادم و سکوت کردم. فقط سر تکان دادم. ۴۸ ساعت قبل تلاش کرده بودم به زندگی‌ام خاتمه دهم. برای پسری که عاشقش بودم و حسی به من نداشت (او بزرگسال بود) نامه خداحافظی نوشته بودم. کمی بعد توسط پلیس بازداشت شده و به اورژانس بیمارستان اطفال منتقل شده بودم. آنجا در یک اتاق دربسته با لامپ مهتابی و دیوارهای پلاستیکی شفاف حبس شدم. بعد از ساعت‌ها انتظار، چند متخصص بارها با من مصاحبه کردند و سوال‌های تکراری پرسیدند: «چه چیزی باعث شد که اقدام به خودکشی کنی؟ چطور انجامش دادی؟ چه حسی داشت؟ آیا قصد داری دوباره این کار را تکرار کنی؟»

برخی از آن‌ها مهربان به نظر می‌رسیدند. برخی حوصله‌شان سر رفته بود. همگی با ترحمی پوشالی نگاهم می‌کردند، ترحمی که من را می‌سوزاند. باز هم در اتاق دیوار پلاستیکی منتظر ماندم و مصاحبه پشت مصاحبه. دو روز به همین منوال گذشت. سپس والدینم آمدند و مواخذه‌ام کردند که چطور توانستم چنین بلایی سر خانواده‌مان بیاورم. مادرم گریه می‌کرد. اشک‌هایش باعث شد از خودم متنفر شوم. داخل ماشین، در راه برگشت به خانه، در حالی که پدرم فرمان را از خشم می‎‌فشرد و مادرم خیره شده بود و پلک نمی‌زد، تصمیم گرفتم که فردی سالم باشم، حالم بهتر شود، همان پسری بشوم که آن‌ها می‌خواستند. تصمیم گرفتم هویتم و تمام این ماجراها را فراموش کنم؛ این‌که می‌خواستم دختر باشم، حس این‌که بدنم علیه‌م شوریده بود، پیام‌های رکیک ناشناسی که همکلاسی‌هایم در فضای مجازی برایم می‌فرستادند، تجربه تعرض جنسی، تنها بودن و هیچ دوستی نداشتن، همه‌چیز را می‌خواستم فراموش کنم. قرار بود خوب باشم. معقول، معمولی، بهتر از سابق.

روز بعد ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. جامدادی‌ام را جمع کردم و با پدرم سوار ماشین شدم. او من را به مرکز امتحان رساند. به بقیه بچه‌ها سلام کردم. همه چینی یا کره‌ای بودند. برخی از آن‌ها به گمانم شایعه نامه خودکشی را شنیده بودند. یواشکی نگاهم می‌کردند. توجهی به آن‌ها نکردم. احتیاج به تمرکز داشتم تا بتوانم امتحانم را خوب بدهم. ۲۰ روز بعد نتایج آمد. رتبه‌ام ۹۵‌ شد.

سلامت روان به عنوان یک وضعیت سلامتی تعریف می‌شود که فرد درمی‌یابد ظرفیت و پتانسیل تطابق با استرس‌های معمول زندگی را دارد؛ می‌تواند کار کند، مولد و مثمرثمر باشد و برای اجتماعش مفید باشد (سازمان بهداشت جهانی). سلامت روان در حال حاضر به یک موضوع داغ تبدیل شده است، البته اگر از روی کمپین‌های آگاهی‌بخشی غیرانتفاعی و تجاری، افزایش مقالات آنلاین و هیاهوی شبکه‌های اجتماعی قضاوت کنیم. در کانادا، جایی که من زندگی می‌کنم، بزرگترین شرکت رسانه‌ای کشور هر سال کارزاری با عنوان «بیایید صحبت کنیم (Let’s Talk)» برگزار می‌کند، که در آن میلیون‌ها نفر به صورت آنلاین تجربه‌های خود از بیماری‌های روانی را به اشتراک می‌گذارند؛ از افسردگی و اضطراب گرفته تا روان‌پریشی و اختلال استرسی پس از سانحه (PTSD).

بخشی از مفاهیم مربوط به سلامت روان و روان‌شناسی مثبت‌اندیش وارد واژگان عمومی شده‌اند، هم‌زمان فلسفه‌های آسیایی مانند یوگا و ذهن‌آگاهی بازتعریف شده‌اند تا به صنایعی سودآور در غرب تبدیل شوند. از اصطلاحات تشخیصی گرفته تا زبان روان‌شناسی عامه‌پسند، فرهنگ عامه مملو از واژگانی است که به ما کمک می‌کند درباره رنج‌های روانی صحبت کنیم. پشت همه این‌ها نیتی مثبت است: بعد از نسل‌ها انگ‌ و استیگما و تبعیض مرتبط با «دیوانگی»، چرا باید همچنان درباره آن سکوت کنیم؟ کیست که تمایل نداشته باشد خود را درمان کند، بهبود یابد و از لحاظ روانی سالم باشد؟ چه کسی به دنبال پاسخ این سؤال نیست که چگونه می‌توانیم عاقل، موفق و در نهایت خوشحال باشیم؟ اما به نظر می‌رسد گفتمان عمومی نوظهور پیرامون سلامت روان، عمیقاً مشکل‌ساز است. همین که فرض می‌کنیم چیزی به نام سلامت روان وجود دارد مسئله‌دار است، چه برسد به این که گمان کنیم قابل دستیابی است، آن هم به طوری دائمی و سنجش‌پذیر. هفت سال تحصیل، دو مدرک تحصیلات تکمیلی و هزاران ساعت کار مستقیم در حوزه خدمات سلامت روان هنوز مرا به این فرضیه متقاعد نکرده است.

برای مثال، برغم تمام واژگانی که برای تعریف و طبقه‌بندی علائم جنون در دست داریم، تعاریف چندانی درباره چیستی سلامت روان وجود ندارد، به جز تعریف پوچ و بی‌معنای «غیاب بیماری روانی.» تعاریف موجود هم به طرز شبهه‌برانگیزی به سمت و سوی «بهره‌وری» و دستاورد فردی گرایش دارند، همان ارزش‌هایی که موجب شده سرمایه‌داری متاخر برای سلامت روان و تندرستی ما بسیار مخرب باشد. به عنوان مثال، به تعریف مورد تایید سازمان بهداشت جهانی توجه کنید؛ تعریفی که سلامت روان را عمدتاً با «تحقق پتانسیل»، «کار مولد» و «مشارکت» مرتبط می‌داند و هیچ اشاره‌ای به احساس خوب نسبت به خود، لذت بردن یا یافتن معنا در کاری که انجام می‌دهیم، یا برخوداری از روابط بهتر (تضاد کمتر و اتصال و پیوند قوی‌تر) با دیگران ندارد. یا قرار است فرض کنیم چنین احساساتی ذاتاً در کار مولد و مشارکت نهفته است؟ تعریف بعدی، تعریف کلاسیک فروید (و شاید افسانه‌ای) از سلامت روان است که معمولاً در ادبیات روان‌شناختی و فرهنگ عامه چنین نقل می‌شود: «توانایی عشق ورزیدن و کار کردن.»

حتی اگر نقد ضدسرمایه‌داری آن بخش از این تعریف را که مربوط به کار کردن است کنار بگذاریم، آن «عشق ورزیدن» هم برایم بسیار مبهم است و برداشت‌ سلیقه‌ای در پی دارد. آیا فرد برای سالم بودن باید ظرفیت عشق ورزیدن را فعال کند؟ عشق به چه کس یا چه چیز؟ کدام نوع از عشق؟ جنسی، رومانتیک، عشق به فرزند، عشق به خود؟ آیا این عشق قرار است با آسودگی و بدون تلاش به دست بیاید؟ کدام عشق این‌گونه است؟ شخصیت دان دریپر در سریال مردان دیوانه، نگاهی بدبیانه‌تر به عشق دارد: «عشق را حس نکرده‌ای چون وجود ندارد. عشق را مردانی مثل من ابداع کردند که نایلون بفروشند.»

حالا این نقل‌قول را بخوانید و «نایلون» را با «مت یوگا» و «داروهای روان»، و «عشق» را با «سلامت روان» جایگزین کنید. البته چارچوب‌های مفهومی دیگری هم وجود دارند که تلاش می‌کنند تعاریفی ملموس‌تر و عینی‌تر از به اصطلاح سلامت روان، رفاه روان‌شناختی، خوش‌روانی (eudaimonia) ارائه دهند، تعاریفی که در میزان اقناع‌سازی با یکدیگر تفاوت دارند اما همگی در دام تجویز می‌افتند؛ انسان باید فلان حس را داشته باشد، فلان کار را بکند یا نکند تا به لحاظ روانی سالم قلمداد شود. آیا سلامت روان -این مفهوم ستایش‌شده، دست‌نیافتنی و ارزشمند- در همین خلاصه می‌شود؟ این کار را بکن، آن کار را بکن، فلان حس را داشته باش، بهمان حس را داشته باش، در زمان درست و مکان درست. پس از هفت سال مطالعه، هزاران ساعت کار در حوزه درمان و مراقبت‌ روان، سه مدرک دانشگاهی، ۲۵ سال زندگی و عشق و از دست دادن، من هنوز هم فردی را که به لحاظ روانی سالم و سلامت باشد ندیده‌ام.

«اندوه من زیباست. به تمام کارها و فعالیت‌هایم تزریق می‌شود. اندوه، محور و کنه هویت من است و همیشه بوده است. همانطور که خوشی برای عده‌ای دیگر. می‌گویند این نقص و ایراد است ولی من تن نمی‌دهم. این اندوه را در راستای منافع جامعه، خفه نمی‌کنم. نزدیک خود نگهش می‌دارم و ارجش می‌نهم. در حالی که باقی جهان از دیدن و فهم آن عاجزند و این خسران آن‌هاست.»

(اشلی لورنزانا)

به عنوان یک تراپیست خانواده، دریافته‌ام که اگر عمیقا به هر خانواده‌ای بنگرید، حداقل یک روایت از جنون و دیوانگی پیدا خواهید کرد؛ یک عمو، یک خاله، یک جد پدری یا مادری، خواهر یا برادر، یک فرزند خردسال. این روایات نسل به نسل منتقل می‌شوند، گاهی حتی ناآگاهانه، و در درون ما رشد می‌کنند تا خود را تکرار کنند، فرقی ندارد خوشمان بیاید یا نه. در تصاویر تار و گنگی که از دوران کودکی در خاطرم مانده، پُو پُو هم به صورت زنی دیوانه و هم جادوگری شرور ظاهر می‌شود. چشمانم را که می‌بندم، هنوز هم پیکر حجیم و متورمش را می‌بینم که بالای سرم سایه افکنده است. انگار نه انگار اکنون قدم از او بلندتر است. هنوز هم می‌توانم بوی تند و خاص بدنش را حس کنم؛ بوی غذای فاسد و گیاهان کپک‌زده، در حالی‌ که با دست‌های زمخت و ناخن‌های زردش آب‌نبات‌ به من تعارف می‌کند. سعی می‌کرد مرا فریب دهد، به قلمروی غبارآلود، پر از رؤیا و عشق خفه‌کننده‌اش بکشد.

پُو پُو در خانه‌ای مخروبه در بخش شرقی شهر ونکوور، تنها زندگی می‌کرد. در خانه‌اش هفت قفل بزرگ داشت. اگرچه نمی‌توانستم تصور کنم کسی بخواهد به آن خانه، که مملو بود از بوی مرگ و ندامت وارد شود. این یکی از طلسم‌های سیاه پُو پُو بود—او برای تمام اعضای خانواده‌ای که رهایش کرده بودند، ضیافت‌های بزرگ برپا می‌کرد و غذاها را در آشپزخانه رها می‌کرد تا فاسد شوند. وقتی بوی غذا غیرقابل تحمل می‌شد، همسایه‌ها به مادرم زنگ می‌زدند و می‌گفتند پُو پُو مرده و در خانه‌اش در حال پوسیدن است.

در آن لحظات، مادرم—مادری با اراده‌ای پولادین و شکست‌ناپذیر—در برابر چشمانم به کودکی خشمگین و هراسان تبدیل می‌شد. ما را به خانه پُو پُو می‌برد و غذای فاسد را تمیز می‌کرد، کف‌ها و میزها را می‌شست و پُو پُو را مجبور می‌کرد که قرص‌هایش را بخورد: کپسول‌هایی سفید و بزرگ با نام‌هایی غیرقابل تلفظ. با عصبانیت به پُو پُو تشر می‌زد، ‌طوری که فقط یک دختر می‌تواند به مادرش پرخاش کند، به زبان چینی‌ای که آن‌قدر تند و پر از خشم بود که من نمی‌فهمیدمش. پُو پُو هم فریاد می‌زد، طوری که فقط یک مادر می‌تواند بر سر فرزندش داد بزند، آن‌قدر داد و بیداد می‌کرد که در نهایت از اشک و تلخی حالش بد می‌شد. وقتی سوار ماشین می‌شدیم، مادرم در سکوت گریه می‌کرد. من در صندلی عقب می‌نشستم و در فکر فرو می‌رفتم. گاهی که تکالیفم را انجام نمی‌دادم یا در انجام کارهایم تنبلی می‌کردم، مادرم که فریاد می‌زد انعکاس صدای پُو پُو را در آن می‌شنیدم و با خودم فکر می‌کردم که چه معنایی دارد.

پُو پُو غمگین بود، تنها بود، دار و ندارش را از دست داده بود، اما پُو پُو قدرت داشت. قدرتی که حتی مادرم با اراده پولادین و شکست‌ناپذیر هم نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند، قدرتی که زن بالغ را به یک دختر خردسال تبدیل می‎‌کرد، زمان را متوقف می‌کرد، اطرافیانش را مجبور می‌کرد که به او توجه کنند و اهمیت دهند. او را دوست بدارند، حتی به بدترین و پیچیده‌ترین شیوه‌های ممکن. در روزهایی که احساس غم، تنهایی، زشتی و نخواستنی بودن می‌کنم، من هم آن قدرت را می‌خواهم.

«در دنیایی دیوانه، تنها دیوانگان عاقلند.»

(آکیرا کوروساوا)

حرف من این است: «سلامت روان» ابداع شد تا چیزی به ما فروخته شود. اگرچه آن چیز وابسته به این‌که چه کسی هستید و کجا زندگی می‌کنید متغیر است، چون خود «سلامت روان» یک فانتزی تغییرشکل‌دهنده است، رویایی بی‌ماده و جوهر که حتی زمانی که می‌گویند به آن نزدیک هستیم هم محو می‌شود. چرا که سلامت روان ساخته و پرداخته روانشناسی غالب و جریان اصلی است، ساخته سرمایه‌داری، استعمار اروپایی و نیروهای اجتماعی مسلط که هدفش دسترسی به قدرت است و حفظ و تثبیت وضع موجود.

این سوی تاریک و پنهان تعریف سلامت روان است؛ سلامت روان به عنوان توانایی «عملکرد» در جامعه روزمره، «تحقق پتانسیل‌های فردی و انجام کار مولد» و «توانایی کار کردن و عشق ورزیدن». بنابراین برخورداری از سلامت روانی یعنی این‌که در چارچوب‌های محدود شغلی و مفاهیم هنجارمند جنسیت و روابط عاطفی-جنسی بگنجیم و هنجارهای نژادی، طبقاتی و جنسیتی جامعه را حفظ و تثبیت کنیم. بی‌دلیل نیست که تا چند سال قبل هم‌جنس‌گرایی اختلال روانی تلقی می‌شد و درباره ترنس‌جندر بودن هنوز هم (با تغییر نام و برخی اصلاحات در پی فشارهای کنشگران) چنین است. بی‌دلیل نیست که احتمال تشخیص بیماری روانی برای زنان بسیار بیشتر از مردان است. سلامت روان، زبان و ادبیات قدرت است، قدرت زیستن در محدوده عقلانیت، نرمال بودن، وضع موجود، سرمایه‌داری و پدرسالاری دگرجنس‌گرا.

به ما آموخته‌ شده که سلامت روان دارایی و مایملکی است که باید آن را به دست آورد، که فرد می‌تواند از طریق پرداخت هزینه روان‌درمان‌گر، دارو، کلاس یوگا و نرم‌افزار ذهن‌آگاهی آن را خریداری کند. در نتیجه مایی که سلامت روانی نداریم -یعنی تمامی افراد در برهه‌ای از زندگی- مسئول مدیریت کردن بیماری خود هستیم؛ به طور فردی و در خلوت، و اگر بهبود پیدا نکنیم خودمان مقصر این ناکامی هستیم، خودمان اقدامات لازم و مورد نیازمان را انجام نداده‌ایم.

و همه این تقلاها برای چه؟ برای دستیابی به سلامت روان؟ که به مدرسه برویم، آزمون‌ بدهیم، در دوگانه‌های سلب جنسیتی زندگی کنیم، برای کسب مشاغل عمدتا استثماری در بازاری که روزبه‌روز تحلیل می‌رود رقابت کنیم، در سیستمی که محیط زیست را تخریب می‌کند و جامعه را به انحطاط می‌کشاند؟

«خانواده یک جهان خُرد است. اگر بدانم چگونه می‌توان خانواده را درمان کرد، جهان را درمان خواهم کرد.»

(ویرجینیا ساتیر)

مادرم گفت تصمیم گرفته پزشک شود تا دنیا را شفا دهد. به عنوان یک زن در خانواده‌ای کارگری در دهه ۸۰، چنین امری بسیار دشوار بود. وقتی این حرف‌ها را می‌زد حسرت و تلخی را صدایش حس کردم، ناگفته‌هایش را هم شنیدم؛ این‌که آروز داشت خودش هم درمان شود. آن قدرت را می‌خواست. در عوض، با سیستمی سیاسی و اجتماعی مواجه شد که وسیع‌تر از آن بود که بتواند درکش کند؛ دریایی از بیماری و فقر، و راه‌های بی‌شمار برای بیش از اندازه کار کردن. بنابراین بی‌خیال رویای درمان کردن جهان شد و همان کاری را کرد که باید می‌کرد؛ پول درآورد، زیاد. فرزندانش را بزرگ کرد، از مادر بیمارش که اسکیزوفرنی داشت مراقبت کرد، زمانی که ناامیدی و استرسش زیاد می‌شد، فریاد می‌زد، فریاد می‌زد، فریاد می‌زد. به یاد دارم چون آنجا بودم.

یکی از اولین موضوعاتی که به عنوان درمانگر خانواده در دوره‌های آموزشی‌ آموختم، ارزش تفکر سیستمی بود؛ فهم این‌که مردم به عنوان واحدهای فردی و جداگانه و منفصل از محیط عمل و تجربه نمی‌کنند، بلکه مانند سلول‌های یک موجودیت جمعی به هم مرتبطند و در پیوند با دیگران می‌اندیشند، حس می‌کنند و سخن می‌گویند. بنابراین کودکی که نافرمان است ممکن است بروز خشم فروخورده مادری افسرده یا خشونت‌دیده باشد، نوجوانی که افکار خودکشی دارد ممکن است نمودی از خودویران‌گری کل خانواده باشد. در این شیوه اندیشیدن، «علائم» بیماری روان، نماد و نمود رنج یک نفر نیست، بلکه اشاره‌ای شاعرانه است به درد بسیارها.  

پس اگر علائم، نماد و نشانه رنج باشد، این‌ها درباره جامعه‌ای که سرمایه‌داری و استعمار در آن گسترش یافته به ما چه می‌گوید؟ درباره جامعه‌ای که در آن هر سال افراد بیشتری دچار افسردگی و اضطراب می‌شوند، که مردم سیاه در آن به طور سیستماتیک کشته می‌شوند، درباره دنیایی که توسط نخبگان ثروتمند و مستبد اداره می‌شود به ما چه می‌گوید؟ در وهله نخست به ما نشان می‌دهد «سلامت روان» در معنایی که ما می‌شناسیم -که امری بیولوژیک، فردی و محصولی قابل خرید و فروش است- هم فریب است و هم کژفهمی‌ای غم‌انگیز. در تلاش عجولانه برای درمان علائم، معنای پشت آن را فراموش کرده‌ایم. حتما علتی دارد که بسیاری از ما افسرده و مضطربیم، آسیب‌دیده و روان‌پریشیم، از خود متنفریم و افکار خودکشی داریم، دلیلی فراتر از بیماری یک بیماری ساده بیولوژیکی یا شکست و ناکامی فردی. به گمان من دلیل آن استعمار، سرمایه‌داری، خشونت نژادی و جنسیتی است، این است که اکثریت مردم تحت ستمند، زیستی تروماتیک دارند و به ما آموزش داده می‌شود که این حقیقت را نبینیم. تمامی این‌ها به معنای واقعی کلمه جنون‌آورند.

این نگاه، به معنای انکار تجربه واقعی بیماری روانی، انکار نقش عوامل بیولوژیکی و یا نادیده گرفتن رنج فردی ناشی از بیماری نیست. اما به جای این‌که بپرسیم چگونه می‌توان بیماری روانی را مهار یا ریشه‌کن کرد، باید بپرسیم که چگونه این بیماری می‌تواند نشان‌مان دهد که واقعا به چگونه درمانی نیاز داریم؟ به جای چسبیدن به فانتزی سلامت روان و انکار رنجمان، بپرسیم که این رنج می‌خواهد به ما چه بگوید؟

«اگر زنی را دیوانه کنید، او هم واکنشی درنده‌خویانه نشان خواهد داد. ساختاری کلان‌تر وجود دارد، جامعه‎ای که با ما در جنگی تمام‌عیار است. ما در دهان اژدها زندگی می‌کنیم و باید بتوانیم از نیروی یکدیگر برای مبارزه جمعی با آن بهره ببریم. چون به یکدیگر محتاجیم.»

(آدری لرد)

من مددکاری اجتماعی و کنشگری را انتخاب کردم چون مثل مادرم می‌خواستم خودم و دنیا را درمان کنم. نویسنده و هنرمند شدم چون مطمئن نبودم اصلا قابلیت درمان وجود دارد یا نه. به عنوان یک هنرمند و درمانگر به یقین آموخته‌ام هیچ چیز همان‌گونه که در نظر اول جلوه می‌کند نیست. پشت آنچه که ما سلامت می‌نامیم، بیماری پنهان است. در آنچه که جنون می‌نامیم، خرد و قدرت نهفته است؛ قدرت آسیب رساندن و آزار دادن، بله، اما همین‎‌طور قدرتی که کمک می‌کند خود را ببینیم و دنیایی متفاوت را تصور کنیم، تغییر و تحول ایجاد کنیم، مرگ و تولد دوباره را تجربه کنیم. قدرت افسانه و قدرت جادو. ساحره‌ها، عجیب‌غریب‌ها، دیوانه‌ها، جادوهایتان را فعال کنید، به نبرد می‌رویم.