بتول حیدری، محقق و مدرس دانشگاه، در حوزه روانشناسی در افغانستان فعالیت میکرد که کشور به دست طالبان افتاد. او جزو زنانی بود که همراه با دوستانش از هر دریچهای استفاده کردند تا در برابر طالبان ایستادگی کنند، گروههای مختلف مبارزاتی را فعال کردند، در خیابانها اعتراض کردند، اما در نهایت مجبور شد به همراه خانوادهاش کشور را ترک کند. او که مادر سه فرزند نوجوان است، وقتی به کشور امن رسید، برغم وجود مشکلات زندگی در جامعه جدید، تلاش کرد ارتباط خودش را با دختران جوان بازمانده از تحصیل و معترضان زن داخل افغانستان حفظ کند. او که در اوایل با دشواری فراوان به دخترانی مشاوره میداد که نیاز به کمک داشتند و حتی به اینترنت هم دسترسی نداشتند، بعد از مشاهده تغییر گرایش فکری تعدادی از دختران به سمت پذیرش ظلم تحمیلشده از سوی طالبان، تصمیم گرفت از طریق ارسال پیغامهای صوتی ضبطشده به دختران جوان کمک کند تا روحیه حقخواهی و امیدشان را حفظ کنند. فایل کتاب با آنها به اشتراک میگذاشت، تشویقشان میکرد روی استعدادها و تواناییهایشان کار کنند، بقیه همکاران خود را ترغیب میکرد که به این دختران درس و زبان یاد دهند تا بتوانند در این شرایط دشوار تاب بیاورند.
بتول حیدری در گفتوگو با یارا از روزهای دشواری میگوید که ذهنش همچنان در افغانستان است و جسمش در کشوری دیگر، و در حالیکه مسائل و مشکلات چند نفر را همزمان پیگیری میکرد و در گروههای مجازی میتوانست به همه انرژی مثبت بدهد اما در جهان واقعی خودش تبدیل به فردی درونگرا، خسته و پرخاشگر شده بود، اما در نهایت برای ادامه کمک به زنان افغانستان مراقبت از خودش را هم جدی گرفت.
***
لطفا خودتان را معرفی کنید و از فعالیتهایتان قبل و بعد از واگذاری افغانستان به طالبان برایمان بگویید.
بتول حیدری هستم، نویسنده و مدرس دانشگاه در رشته روانشناسی. خودم هم در ایران در رشته روانشناسی تحصیل میکردم و قبل از روی کار آمدن طالبان، تمرکزم بر تراپی افراد پدوفیل در افغانستان بود. بعد از واگذاری کشور به طالبان، ما جزو گروه زنانی بودیم که در برابر طالب ایستادیم، به خیابان آمدیم و گروهها را فعال کردیم، و به خاطر فعالسازی این گروهها با زنان و دانشجوها در فضاهای مجازی در ارتباط بودیم. از هرات، تخار، مزار، کابل، بدخشان، حتی از قندور و قندهار برای بسیج عمومی با زنان در ارتباط بودیم و شبکهسازی گستردهای انجام شد. در همین زمان که دخترها به خیابان میآمدند و اعتراض میکردند و یا شلاق میخوردند، ما از طریق تلفن و یا گروههای اینترنتی پیگیر وضعیتشان میشدیم و یا از خانوادهها جویای احوال میشدیم و این ارتباط همچنان باقی ماند. در کنار تمام اینها با گروههایی که به تخلیه زنان کمک میکردند، در ارتباط بودم تا زنانی که به دلیل شرایط کاری و موقعیتی درافغانستان جان به خطر محسوب میشدند، بتوانند به سرعت کشور را ترک کنند.اما به تدریج فضا آنقدر خفقان شد که خودم هم مجبور شدم به صورت زمینی از کشور خارج شوم.
خودتان چطور افغانستان را ترک کردید؟
من اول به سمت ایران رفتم چون ویزای دانشجویی داشتم. دوستانم درامریکا برایم لینکی فرستادند تا بتوانم از طریق پروژه پی2 ، در آینده مسیرهای خروج را بهتر پیدا کنم. به آنها پیغام دادم به سمت ایران درحال حرکت هستم و می توانم در شرایط امن باشم. ولی نتوانستم در آن شلوغی و ازدحام از مرز عبور کنم. مرزها بسته شده بود. برای همین بعد ازمدتی ماندن پشت مرز برگشتم. همه سفارتها بسته شده بودند و همه کشورها به سرعت خاک افغانستان را با کارمندان خودشان ترک میکردند و هیچ ارگان فعالی نبود، تنها کشوری که میتوانستیم خودمان را به آنجا برسانیم و در آنجا از کشورهای دیگر تقاضای کمک کنیم، پاکستان بود. با بدبختی و هزینه گزاف توانستم ویزای پاکستان را بگیرم. از آنجا که به خاطر تز دکترای خودم که تراپی پدوفیلیها بود و پنج نفر از بیماران مراجعم کسانی بودند که در گذشته سربازان جهادی طالبان بودند که در درمان قرار گرفته بودند، حالا با بازگشت طالبان، احساس میشد که میتوانست موقعیتام به خطر بیفتد. چادر برقع پوشیدم که شناسایی نشوم و به همراه خانوادهام به سمت پاکستان فرار کردیم. دو شبانهروز در نقطه صفر مرزی در شرایط بسیار سخت بودیم، و خیلی تلاش میکردیم که بچههایمان از خستگی انتظار به زبان فارسی صحبت نکنند چون وقتی میفهمیدند، فارسیزبان هستیم با شلاق ما را میزدند که البته در جایی همسرم و دختر کوچکم را هم با شلاق زدند که شما درحال ترک اسلام و رفتن به بلاد کفر هستید. با همه این اوصاف و تحمل مشقتها توانستیم به پاکستان برسیم و بعد از مدتی با همراهی برخی دوستان مسیر خروج به سمت ایتالیا و بعد هم انگلستان را پیدا کردیم.
شما که خودتان هنوز به ثبات نرسیده بودید، چطور شد تصمیم گرفتید به فعالیتهایتان ادامه دهید.
وقتی به کشورهای امن رسیدیم، نمیتوانستم زنان پشت سر خودم و احساس مسئولیتم را فراموش کنم. جسمام در اروپا بود و مغز و ذهن و روانم در افغانستان مانده بود. واقعا از شرایطی که پیش آمده بودم، بسیار زجر میکشیدم. شرایط مردم و جامعه کشورهای اروپایی از ما متفاوت بود، علاوه بر خودم، همسر و فرزندانم هم بودند که تلاش میکردند خودشان را با این شرایط تطبیق بدهند، مدرسه بروند و زبان یاد بگیرند. هموطنان دیگری هم بودند که با رسیدن به این کشورها سعی میکردند زندگیشان را بکنند و دیگر به افغانستان کاری نداشته باشند. ولی من انگار در دو جهان متفاوت بودم. در عین حال که همچنان داشتم با رنج از دست دادن یکباره کشور و سقوط افغانستان را و رنج از دست دادن یکباره تلاشهایی که برای ساختن انجام میدادم، و با کابوس اینکه چه خواهد شد، از نظر روانی آسیب میدیدم ولی سعی میکردم ارتباطم را با آن عقبه، و تار و پودها قطع نکنم، با قهرمانانی که ناچار در آن وضعیت سیاه مانده بودند، ساعتها حرف بزنم و به آنها امید برای ادامه دادن و ماندن بدهم. در کنار اینها گاهی باید پاسخگوی سازمانها و نهادهای زنانی میبودم که فهمیده بودند ما معترضان از افغانستان خارج شدهایم. به جلسات مختلف دعوت میشدیم، در خیابان تجمع میکردیم، حالا در شرایطی بودیم که خطر کشته شدن ما را تهدید نمیکرد و باید در چنین وضعیتی با اینکه برخی اوقات از لحاظ روانی در شرایط بسیار سختی بودم و حتی در داخل کمپ فضای آرامی پیدا نمیکردم، با رسانه ها و تلویزیون صحبت کنم. ما یک رسالت داشتیم و باید با دیگر زنان فعالی که به کشورهای اروپایی رسیده بودیم، با دخترانی که در داخل افغانستان هستند، در ارتباط میبودیم و کمکشان میکردیم و نمیگذاشتیم افغانستان و وضعیت سیاه زن در این کشور رو به فراموشی برود و کمرنگ شود.
از چالشهای تراپی و مشاوره از راه دور برای دختران داخل کشور برایمان بگویید؟
من به دخترانی مشاوره میدادم که از تحصیل بازمانده بودند و یا در شرایطی بودند که به دلایل اقتصاد سخت خانواده که روز به روز فشارش بر همه مردم بیشتر میشد، مجبور میشدند برای کم شدن یک نانخور از دسترخوان {سفره و میز غذا} خانواده تن به ازدواجهای اجباری و همسر دوم و حتی سومشدن روی بیاورند. دخترانی که به اینترنت دسترسی زیادی نداشتند، و در کنارش شاید یکی دو روز بی برقی باعث میشد گاهی تا مدتها موبایلهایشان روشن نباشد. برای همین ناچار بودم یک سری از پیامهایم را به صورت صوتی آماده کنم و و برایشان بفرستم. هر روز واتسآپهایشان را چک میکردم که آیا آنلاین شدهاند یا نه. حتی بعضا سعی میکردم از طریق دوستانم به یک واسطه مطمئن هزینه اندکی را برسانم تا او هماهنگیهای لازم را انجام دهد و برای افرادی که از وضعیتشان آگاه شده بودم که در شرایط سخت روانی بودند و خطر خودکشی تهدیدشان میکرد، بگوید که خانم فلانی منتظرتان است. حداقل اینطوری میتوانستند به من گزارش بدهد که در چه شرایطی قرارگرفتند که به صورت اورژانسی مداخله کرده و کمکشان کنم.
از طرف دیگر باید پیغامهای صوتیام طوری میبود که والدین، خصوصا پدر یا برادر که مالک موبایل بودند، گمان بیجا نکنند که زنی از یکی از کشورهای اروپایی فرزند آنها را از راه اسلام و یا هر چیز دیگری منحرف کند و یا میخواهد مخ دخترهای ما را بزند که به خیابانها برای اعتراض به طالبان بیایند. برای همین هوشمندانه باید جوری صحبت میکردم که چنین گمانهای از طریق فامیل نشود، اعتمادسازی شود تا بتوانم ارتباطم را حفظ کنم و در جلسات دیگری با دختران صحبت کنم وگرنه دختر از طرف خانوادهاش برای ارتباط با من دچار قید و بند میشد. در چنین شرایط سختی باید مشکلاتی را که این دخترها با من مطرح میکردند، مدیریت کنم. یادم است به عنوان مثال داشتم به دختری با پیغام صوتی درباره تطبیق با شرایط پیشآمده که بسته شدن مکاتب بود، مشاوره میدادم که ناگهان برایم نوشت که من دارم در خانه از سوی برادرم آزار جنسی میبینم، به من کمک کنید. من در تمام ساعتی که با او مشاوره به صورت پیغام صوتی میدادم و برادرش هم در گوشهای صدای من را میشنید، همزمان با پیامک وضعیتش را بررسی میکردم و به او آموزش میدادم که چطور از خودش مراقبت کند و چه مسیرهایی را حتی با بودن طالبان در کشور پیش برود. وقتی حجم اتفاقات ناخوشایند برای دختران زیاد شد، روزی به این نتیجه رسیدم که این پیغامهای جدا جدا را کنار بگذارم و روی ارسال پیغامهای آموزشی بر دختران متمرکز شوم که شرایط همه را دربر بگیرد و در این موقعیت سخت به آنها کمک کند.
هدف از این آموزشها چه بود و چطور میتوانستید این آموزشها را در اختیار دختران افغانستان بگذارید؟
فرمت کار شبیه پادکست و یا رادیوهای کوچک بود. من یک پروتکل درست کردم و مجموعه پیغامهای صوتی را برایشان میفرستم با این عنوان که وقتی روانشناس و مشاوری وجود ندارد، چگونه بتوانند از خودشان مراقبت کنند؟ چگونه هیجانهای خود را مدیریت و کنترل کنند؟ چطور خود را بشناسند؟ من کی هستم، چی هستم، و در چه موقعیتی قرار دارم.
البته باید اشاره کنم که مطالب من در پیغامهای صوتی برای دخترانی که در کابل بودند با دختران مزار و یا بدخشان کاملا متفاوت بود، چون محیط خیلی روی خانوادهها تاثیرگذار بود. فهم و گاهی درک برخی از والدین در پایتخت نسبت به وضعیت دخترانشان بیشتر و بهتر از کسانی بود که در بدخشان و یا مناطق دورتر بودند. یادم است بعد از شش ماه که ارتباطم با برخی از دختران بنا بر شرایط پیشآمده در ولایت های دیگر قطع شده بود و دوباره توانستم ارتباط بگیرم، متوجه شدم که بسیاری از آنها کاملا تغییر کردهاند. برخی از دخترانی که زمانی معترض بودند و میگفتند توسط طالبان مورد ظلم قرار میگیریم و حتی برای وضعیت پیشآمده اشک میریختند، حالا میگفتند طالب همیشه مورد ظلم بوده و آنها به کشور امنیت آوردند. برای همین نوع صحبت و استفاده از اصطلاحات آنها کاملا فرق کرده بود، چون درک آنها کاملا متفاوت شده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بودند. یادم است روزی به دخترانی در بدخشان گفتم که امیدتان را از دست ندهید، شما همچون چراغهای روشنی هستید که تا شما هستید ما به مبارزات و اعتراضات خودمان در این کشورها ادامه میدهیم، میدانستید که چند روزی است تمنا و دوستانش در آلمان اعتصاب غذا کردند و بحث آپارتاید جنسیتی را راه انداختند وبعد درباره آپارتاید با آنها صحبت میکردم. اما در کمال ناباوری دخترها گفتند، ما خودمان میتوانیم مدرسه برویم و لازم نیست کسی برای ما اعتصاب غذا کند، طالبان برایمان امنیت آورده است، هیچ کسی دیگر نمیتواند برای زنان مزاحمت ایجاد کند، البته منظورشان از مدرسه همان مدارس قرآنی است که بعد همانها را هم بستند. با آنها حرف میزدم تا با کمک خودشان بفهمند امنیت با حذف زن از سطح جامعه و خیابان و کوچه تعریف پیدا نمیکند. گاها د رچنین وضعیتهایی که برایم بسیار سخت بود، مدل صحبتم را عوض میکردم و برایشان مثالهای مذهبی از زنان فعال در دوران اسلام میزدم. حتی شاید گاهی برای اینکه دختران ارتباط با من را تغییر ندهند، چیزهایی میگفتم که خودم هم باور نداشتم اما نمیتوانستم آنها را که در دام این مهلکه افتاده بودند، رها کنم.
تاثیر این دورهها و آموزشها روی تغییر نگرش دختران جوان چه بود؟
من روی تغییر آنچنانی نمیتوانستم کار کنم، چون داخل افغانستان نبودم و اثر محیط روی خانوادهها به مرور خیلی قویتر است. و قطعا آنها مجبور هستند برای حفظ جان خود شرایط را بپذیرند وعقبنشینی کنند. بسیاری از دختران هم به دلیل نداشتن اینترنت به رسانهها دسترسی آزادانه ندارند و نمیتوانند از جریانها و فعالیتها به خوبی مطلع شوند. برای همین تنها تلاش من در این متمرکز بود که آنان بدانند قربانی یک نظام اسلامی شدند که به آنها نگاه غیرانسانی دارد و برای بودن و ماندن و ادامه دادن امید خود را از دست ندهند. هرچند خانوادهها به سختی با ما همراهی میکردند. واقعیت این است که قبل از سقوط افغانستان اکثر پروژههایی که در حوزه زنان اجرا شدند، برای تغییر نگرش و دیدگاههای مردم افغانستان، بویژه دیدگاههای مردان افغانستان، تلاش چندانی نمیکردند، پروژههای سطحی و فاقد تاثیرگذاری عمیق بودند و به تغییر نگرش و باور مردان منجر نشده بودند و فقط سطح آگاهی وشناخت زنان را نسبت به حقوق خودشان بالا برده بودند. یک تغییر کاملا یکطرفه بود.
حالا همه تلاش من این بود که این دختران خود و حیات واقعیشان را از دست ندهند، یادشان نرود که درس میخواندند و کار میکردند و برای تغییر آیندهشان تلاش میکردند، و حالا طالبان تمام زندگی آنها را دچار وقفه کرده بود. میخواستم روحیه حقخواهی در آنها حفظ شود، و یادشان نرود که مورد ظلم طالبان قرار گرفتهاند و نباید این ظلم را در حق خود درونی کنند. فراموش نکنند با توجه به شرایط افغانستان زنده ماندن هر دختری یک مبارزه است. زنده ماندن و از دست ندادن امید به فردا نوعی مبارزه است. انگار اینجوری در برابر طالبان ایستادهاند و سیلی به گوششان میزنند.
برای همین هم نهادی را پیدا کردم که که تقریبا صد دختر از تحصیل بازمانده را تحت پوشش قرار داده بودند و هر ماه به آنها هزینه اینترنت میرساندند. این دخترها با اینترنت نمیرفتند فیلم و سریال کرهای و ترکی ببیند، با علاقه کلاسهای آموزشی را دانلود میکردند که بتوانند از آنها استفاده کنند. من هم برایشان با حمایت همین سازمان پیدیاف رمان و کتاب میفرستادم، البته موضع کتاب را هم هدفمند با شناخت از مشکل و وضعیت هر دختری انتخاب میکردم و بعد میخواستم در موردش پیغام صوتی بگذارند و یا بنویسند.نوعی روایتدرمانی را هم در این پروسه استفاده میکردم. حتی از آنها میخواستم کتابهای قبلیشان را مطالعه کنند، به همدیگر زبان آموزش دهند، خطاطی و نقاشی کنند. چون احساسم این بود که روحیه دختران قبل از این دورهها داشت عوض میشد و انگار من همیشه باید آنها را به جلو هل میدادم. ولی این بار با کمک خودشان تلاش میکردیم تا ببینیم و بیابیم چه استعدادهای نهفته و تواناییهایی دارند که با توجه به شرایط امروز بشود روی آن کار کرد. مثلا یک بار خواستم برایم آواز بخوانند. اول مقاومت میکردند ولی سری بعد آوازهایشان را میفرستادند. میخواستم امید و انگیزهشان نمیرد، چون هر دختری برای من نماد مبارزه بود. هر کدامشان باید زنده بمانند و زنده ماندن فقط زنده ماندن جسم نیست، آن هم در شرایطی که در قریهها و ولایات افغانستان آمار خودکشی، لتوکوب و زنستیزی و قتلهای مرموز بالا رفته است.
هرچند من با دخترهای کمی از جمعیت دختران در بند مانده در نظام طالبانی افغانستان در ارتباط هستیم ولی ورای جسم باید روح و روان آنها زنده بماند و فکر نکنند که دیگر زنان که به کشورهای امن رسیدند، آنها را فراموش کردند. ما همچنان افتان و خیزان و بدون اینکه به سازمانی وصل باشیم که از ما حمایت مالی و روانی کند، با اینکه خودمان هم گاهی دچار فروپاشی روانی میشویم، ولی باز به خودمان فشار میآوردیم و این دختران را هم با خودمان میکشیم تا روحیهشان را و مبارز بودن خود را و معترض بودن به شرایط تحمیلشده را حفظ کنند.
شما که تازه مهاجر هستید و با دشواریهای بسیاری روبرو هستید، چطور از خودتان مراقبت میکنید تا در این روزها دوام بیاورید؟
وقتی این سوال را پرسیدید، قلبم یکجوری شد. انگار برای اولین بار یکی از من پرسید راستی حال خودت چطور است؟
حقیقتش من مدت ها متوجه نمیشدم که در این شرایط و با این نوع پیشبرد کارها، به تدریج دارم به خودم آسیب میزنم. هر بار که یکی از دخترها در افغانستان بازداشت میشد، و یا از او خبری نبود، تا چند شبانهروز نمیخوابیدم تا بتوانم از موقعیت و یا شرایط دختر اطلاعاتی به دست بیاورم. از لحاظ روانی مثل آدمی میشدم که لت خورده بود و توان بلندشدن نداشتم. شاید در گروههای مجازی میتوانستم در هنگام ارتباط با دوستان، حتی کسانی که در شرایط سخت افسردگی دوران مهاجرت قرار گرفته بودند، به آنها مشاوره بدهم و یا با آنها صحبت کنم و حتی گاهی فضایی را مدیریت کنم اما در جهان واقعی خودم تبدیل به فردی درونگرا، خسته و پرخاشگر شده بودم. توان بلندشدن نداشتم و تازه باید این جسم را بلند میکردم و در یک میزگرد مینشستم و با کسانی صحبت میکردم که در سازمانهای دیگر کار میکردند و میخواستند بدانند در افغانستان چه خبر است و چه طور میتوانند کمک کنند.
اینجا بود که به خودم گفتم داری با خودت چه کار میکنی. تصمیم گرفتم دوباره بنویسم. نوشتن را فراموش کرده بودم. شروع کردم به آسیبشناسی جنبشهای زنان افغانستان، تمام دانستههای خودم را نوشتم که چرا دیگر تظاهرات زنان در افغانستان تقویت نشد. اینکه چطور عاملان نفوذی طالبان در گروههای زنان ورود کردند و یا چرا سطح اطلاعات دختران ما پایین بود و کسی با شناخت وضعیت تلاش نکرد تا به ما یاد بدهد که چطور از گوشیها و اطلاعاتمان محافظت کنیم و هربار برای کسی مشکلی پیش میآمد، خیلی زود اطلاعات تمام گروهها و برنامهریزیها لو میرفت. بالاخره یک بار اسپیس گذاشتیم و توضیح دادیم که چطور باید از خودمان مراقبت کنیم.
نوشتن یکی از چیزهایی بود که نجاتم داد و دوباره شروع کردم کار کردن روی پایاننامه دکترای خودم. گفتم که کار من قبل از سقوط افغانستان، تراپی پدوفیلها بود، اما اطلاعات و دادهها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم، مدیریت مغز و روان خودم را برای تمرکز روی پایان دادن رسالهام از دست داده بودم. ولی بالاخره تصمیم گرفتم حتی در دوران سخت مهاجرت و با تمام شرایط ناگوار، این مهم را که بخشی از زندگی تحصیلیام بود و با مرارت پیش رفته بودم، دوباره شروع و تمامش کنم. بالاخره تمامش کردم و توانستم با چاپ دو مقاله علمی از دل رسالهام از آن دفاع کنم. در کنار اینها دوباره سعی کردم کتاب بخوانم، خیلی زیاد. شنا را هم شروع کردم، آب باعث میشد انرژی منفی از من دور شود. شنا و یوگا خیلی به بازیابی دوبارهام کمک کرد.
واقعیت این است که یک تراپیستی که میخواهد به زنان کشورش در این چنین شرایطی کمک کند، خودش هم میتواند به تدریج زیر جهانی از مشکلاتی که از دیگران به او سرایت می کند، و تمام همدلیهایی که میکند، دفن شود. و اگر به خودش نرسد قطعا به نیستی روان میرسد. همه ما انسانیم و به محبت و نوازش و توجه نیاز داریم و این توجه و مراقبت است که میتواند باری از روی دوشمان بردارد و احساس خوب بدهد.