نویسنده: مارتا کابررا
ترجمه: یارا
منبع: Medico International
مارتا کابررا، روانشناس اهل نیکاراگوئه، در اواخر دهه ۱۹۹۰ که کشورش دوران پس از جنگ و دوران پس از بحران طوفان میچ را از سر میگذارند، متوجه شد با اینکه پروژههای توسعهای و کمکهای بشردوستانه فراوانی در کشور در جریان بود، اما دستاورد خاصی نداشت. مردم کشور «کارگاهزده» شده بودند، آنقدر که کارگاههایی با موضوعات مختلف برایشان برگزار شده بود. یافتههای کابررا و گروهش از مطالعه در مناطق آسیبزدهتر کشور نشان میداد که در این جوامع سطح بالایی از بیتفاوتی، انزوا، پرخاشگری، آزار و سوءاستفاده، بیماری مزمن جسمی، و سطح پایینی از انعطافپذیری، مدارا و بردباری و توانایی اعتماد و همکاری با یکدیگر وجود دارد.
کابررا، یافتههای خود را در مقالهای با عنوان «زندگی و جان به در بردن در کشوری با زخمهای چندگانه» منتشر کرد. او این بحث را مطرح کرد که تروما و درد، تنها افراد را رنجور نمیکند، بلکه وقتی گسترده و متداوم میشود تمامی اجتماعات و حتی کل کشور را تحت تاثیر قرار میدهد. او زندگی در نیکاراگوئه را زندگی در «کشوری با زخمها، تروماها و سوگهایی چندگانه» نامید که عواقب جدی بر سلامت مردم، تابآوری بافت اجتماعی کشور، و موفقیت برنامههای توسعه و امید نسلهای آینده دارد. کاربرا میگوید تا زمانی که تاریخ شخصی و جمعی همچنان در حال آسیبرساندن است، حرکت به سمت جلو و ایجاد دموکراسی بسیار دشوار است. مقاله کابررا که به یکی از متون مورد استناد در بحثهای آکادمیک تبدیل شده است، نکات درسآموز بسیاری برای ما فعالان مدنی دارد که در کشورهایی با بحرانهای طولانی و مداوم دستوپنجه نرم میکنیم.
***
در سال ۱۹۷۹، یک سال قبل از طوفان میچ، زمانی که کار در مرکز والدیویزو را آغاز کردیم عملا هیچکس به موضوعاتی که ما انتخاب کرده بودیم نمیپرداخت: امر ذهنی، امر روانشناختی، امر معنوی. ما کوشش خود را «بازسازی معنوی و عاطفی» نامیدیم. شش سال گذشته و ما میدانیم با ناآگاهی این مسیر را آغاز کردیم و امروز از اینکه بسیار آموختهایم خرسندیم.
چرا برگزاری اینهمه کارگاه موثر نبوده است؟
یکی از سوالاتی که آن زمان از خود میپرسیدیم و همچنان هم میپرسیم این است که چه بلایی به سر میلیونها دلار سرمایهگذاری برای کارگاههای آموزشی در نیکاراگوئه افتاد و این آموزشها چه اثر مثبتی از خود به جای گذاشته است؟ در این کشور اجتماع و گروهی باقی نمانده که در این کارگاهها شرکت نکرده باشد. همه شرکت کردهاند. جنسیت، محیط زیست، مشارکت مدنی و … از جمله موضوعات این کارگاهها بوده است. اینها به جز موضوعات رایجی است که نهادهای بینالمللی تعیین میکردند و در سرتاسر کشور حول آن کارگاه برگزار میشد. برغم انبوهی از تلاشها که برای برگزاری سمینار و کارگاه صورت گرفت، چرا نتایج تا این اندازه ضعیف بوده است؟ چرا باوجود این همه آموزش، مردم این موضوعات را جدی نگرفتند و واکنشی نشان ندادند؟ چرا بسیجسازی و مطالبهگری نکردند؟
پس از مروری بر عوامل دخیل در این انفعال، ما به ایدهها و فرضیههایی درباره این مسئله رسیدیم. و البته قبلتر هم زمانی که طوفان میچ رخ داد، به مجموعه نتایجی دست پیدا کرده بودیم که جالب به نظر میرسید. بنابراین توانستیم از تجربه خود استفاده و روی بعد شخصی تمرکز کنیم. ما فرآیندی را آغاز کردیم به سفر در بخشهایی از نیکاراگوئه سوقمان داد. ما زمان زیادی را در پوسولتگا سپری کردیم، منطقهای که بیشترین آسیب را از طوفان دیده بود. در این سفرها بود که معضل عمقیتر را درک و رویکرد خود را صورتبندی کردیم. نیکاراگوئه کشوری است با زخمها، تروماها و سوگهایی چندگانه.
چگونه به این دیدگاه رسیدیم؟ وقتی روی بهبودیابی عاطفی بازماندگان طوفان میچ کار میکردیم، فهمیدیم مردم در حین اینکه میخواستند درباره آسیب و خسرانهای همان لحظه خود حرف بزنند، بیش از آن احتیاج داشتند از رنجها و از دست دادنهایی بگویند که مربوط به گذشته بود و هرگز از آن صحبت نکرده بودند. بسیاری از زنان سراغ ما میآمدند میگفتند: «من خیلی ناراحتم که خانهام را از دست دادهام اما میخواهم درباره موضوعی صحبت کنم که دردناکتر است.» و ما به داستانهایشان گوش کردیم. بسیاری از زنان درباره موضوعاتی صحبت کردند که مانند رازی در سینه نگه داشته بودند. برای مثال: «میدانی چهچیز بیشتر از همه مرا آزار میدهد؟ من از بیخوابی رنج میبرم. میدانی چرا؟ چراکه هشیار و با چشمان باز دراز میکشم چون نگران هستم که همسرم شبانه سروقت دخترم برود و او را دستمالی کند.»
ما همچنین دریافتیم که بسیاری از زخمها مربوط به تاریخ سیاسی نیکاراگوئه است. هنوز هم مردی را به خاطر دارم که وقتی اجساد را از زیر آوار بیرون میآورد تروماهای گذشتهاش زنده شد: «لحظهای بود که دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. بوی اجساد خاطرات وحشتناکی را از دوران خدمت در ارتش برایم زنده کرد.»
ما بارها و بارها چنین داستانهایی را شنیدیم. زنان درباره تجربههای تجاوز، سواستفاده جنسی، تجاوز به محارم و دیگر اشکال خشونت خانگی حرف میزدند، بسیاری از مردان و همچنین زنان از تجربه جنگ میگفتند، از مبارزه، از پرواز تبعید به هندوراس و … . برای تیم ما که از سمت دیگری از کشور میآمد، این روایات نمایانگر چهره دیگر جنگ بود.
خلق فضاهایی برای بازگویی آلام
ما برای مواجهه با این مسئله چارهاندیشی را آغاز کردیم. تصمیم گرفتیم رویکرد خود را تغییر دهیم. فضاهایی ایجاد کردیم که افراد بتوانند از دیگر تجربههای دردناک خود صحبت کنند. ما یک سال تمام پس از طوفان میچ به فعالیت خود در کنار آسیبدیدگان ادامه دادیم و با انبوهی از خسرانها و زخمهای فردی و جمعی مسکوتمانده و التیامنیافته روبرو شدیم. به دلایل متعددی از جمله سیر پرسرعت رویداهای تروماتیک در نیکاراگوئه، مردم نتوانسته بودند به تجربههای خود نگاه کنند و بپردازند. وقتی از آنها خواستیم که به آثار رنجهایی که متحمل شده بودند و چگونگی مواجهه با آنها نگاه کنند، اولین یافته ما این بود که آنها هرگز زمان کافی برای پردازش تجربههای خود پیدا نکرده بودند. عوامل فرهنگی نیز در این فقدان دخیل بودند. بعلاوه، افراد دسترسی به منابع جمعی و گروهی برای مدیریت چنین معضلاتی نداشتند. سازمانهای مدنی و میدانیذهم همواره آنها را نادیده گرفته یا رنجهایشان را تقلیل داده بودند. ما شناسایی و پیگیری آنچه را که به راهنمای کارمان بدل شد، آغاز کردیم: همراهی با افراد در روند پردازش و بهبودیابی زخمهایشان که همواره نیارمند به رسمیت شناختن، ابرازکردن و تامل است.
به محض اینکه توانستیم تصویری همهجانبه از آنچه «پدیده زخمهای چندگانه» نامیدیم توسعه دهیم، آن را با افرادی که در پروژههای مربوط به توسعه و اجتماعات در سرار نیکاراگوئه مشارکت داشتند به بحث گذاشتیم. اما به نظر میرسید آنها متوجه نشدهاند. اکثر این افراد به ما میگفتند: «از ما میخواهید چه کنیم؟ اینکه یک رواندرمانگر برای پروژه استخدام کنیم؟» بنابراین ما متوجه فقدان شدید دانش درباره نمودها و عواقب این پدیده شدیم.
پیوندزدن سلامت جسمانی و زخمهای روانشناختی
در حین اینکه تمامی تروماها و رنجهای تحمیلشده به افراد را بررسی میکردیم و از کمبود دانش افراد فعال در حوزه توسعه سردر میآوردیم، به ابزارهایی متوسل شدیم که بتواند درک این افراد را نسبت به مسئله افزایش دهد. وقتی با گروهها و اجتماعات مختلف ملاقات میکردیم، از آنها میخواستیم که از مهمترین خسرانهایی که متحمل شدهاند بگویند و همچنین درباره وضعیت سلامت شخصی خود صحبت کنند. این گفتوگوها به ما کمک کرد که نمودهای بیشتری از پدیده زخمهای چندگانه ببینیم، نمودهایی که اجتماعی، سیاسی و همزمان شخصیاند. ما مجموعهای از بیماریهای مزمن را شناسایی کردیم که میگرن، التهاب روده، التهاب معده و … شایعترین و جدیترین آنها بودند و مستقیما به تروماهای حلنشده مربوط میشدند. ما متوجه شدیم که که وضعیت سلامت جمعیت ما در حوزه بیماریهای روانتنی(psychosomatic) حقیقتا اسفناک است. توسل به وضعیت سلامت افراد روشی بسیار مفید بود که افراد را درگیر مسئله کرد و موجب شد بیشتر منویات درونی خود را باز کنند. چرا که سلامت جسمانی موضوعی است که افراد کمتر نسبت به آن گارد دارند و حس تهدید به آنها نمیدهد. اما از طرفی دیگر نمودهای سیاسی و اجتماعی رنجها بهراحتی دسترسپذیر نیست. زمانی که یک فرد آمادگی ندارد بلافاصله با ترومای خود مواجه شود و بر التیام آن تمرکز کند، عواقب اجتماعی این نادیدهگرفتن -شامل حس بیتفاوتی، انزوا و پرخاشگری- در طی زمان بروز پیدا میکند. ما دریافتیم که رابطهای نزدیک میان زخمها و تروماهای انباشتشده و رفتار عمومی اکثریت مردم نیکاراگوئه یعنی بیتفاوتی نسبت به سیاست و اجتناب از مسائل سیاسی وجود دارد. تروماهای بهبودنیافته و زخمها و اآلام انباشتشده دیگر میتواند فقدان بسیجسازی فعلی در این کشور را توضیح دهد.
مادامی که فرد انبوهی از دردهای انباشتشده را حمل میکند، توانایی تعامل با دیگران را از دست میدهد. توانایی برقراری ارتباط، انعطافپذیری و بردباری در افرادی که با تروماهای شخصی التیامنیافته درگیرند کاهشی چشمگیر پیدا میکند. این تروماها، ویژگیهای حیاتی مورد نیاز برای کارکرد و عملکرد متناسب فرد را تحتتاثیر قرار میدهد. فقدان حس همبستگی در نیکاراگوئه کنونی، حاصل از بین رفتن اعتماد میان مردم است. در این کشور، هزینههای قابلتوجهی صرف برنامههای ایجاد و تقویت ظرفیت نهادی، شده است، نهتنها در سطح دولتی بلکه در سازمانهای غیردولتی و محلی. اما قدرتمندسازی یک نهاد بر مبنای اعتماد متقابل ممکن میشود و باوجود انباشت آلام و تروماها دستیابی به چنین اعتمادی ممکن نیست.
بعد فرهنگی: جامعهپذیری جنسیتی
پروژه ما همزمان شد با پروژه یک مردمشناس در نقاط روستایی و از منظر فرهنگی روی موضوع کار میکرد. ما دریافتیم که یکی از دلایل اصلی التیامنیافتن اندوه و آلام افراد، عوامل فرهنگی است، موانع و سازوکارهای فرهنگی عمیقا ریشهدار در نیکاراگوئه. بواسطه فعالیتهای روزانهمان متوجه شدیم شیوهای که یک فرد برای بروز احساسات انتخاب میکند -که همواره عواقب روانی نیز به دنبال دارد- امری درونزا نیست و افراد این شیوهها را میآموزند. و این آموزش همواره بر مبنای جامعهپذیری جنسیتی است. زنان و مردان احساسات خود را بهشیوه یکسان بروز نمیدهند چرا که با آموزههای متفاوتی مواجه بودهاند. اگر من به عنوان یک زن یاد گرفته باشم که احساس زنانه و مجاز برایم غم و اندوه است، به خودم اجازه میدهم گریه و شکوا کنم. چرا که الگوی زنانگی به من میگوید زن باید رنج بکشد، صبور باشد و مشکلات را تحمل کند. این الگو همچنین به من اجازه میدهد که حس گناه را بروز دهم اما ابراز خشم ممنوع است. چرا که اگر یک زن خشمگین شود مردم میگویند: «کنترلش را از دست داده است و شبیه مردان رفتار میکند.» برای مردان نیز ماهیت احساسات و شیوه بروز آن نیز امری اجتماعی و بیرونی است و به آنها آموخته میشود. مردان صراحتا مجازند خشم و یا حتی خشونت از خود بروز بدهند. اما نشاندادن حس ترس، حس گناه و اندوه و گریستن برای آنها ممنوع است. آنها نیز مانند زنان هزینه سرکوب احساسات خود را میپردازند.
این پروژه ما را مقید کرد که احساسات انسانی را به طور عمیق مطالعه کنیم. زمانی که یک فرد اندوهگین است، این اندوه فقط یک عضو بدن مثل گوش یا پا را درگیر نمیکند بلکه کل بدن را تحت تاثیر قرار میدهد. احساسات، انرژی در جریان و در حال حرکت در همه بدن هستند. به همین دلیل خشم میتواند کل بدن را خشک و سفت کند. احساسات ناشی از زخم و تروما مانند خشم، غم، ترس و حس گناه بهطور خودبهخود در بدن تغییراتی ایجاد میکند. بدن درک میکند و بواسطه این تغییرات ما را به بروز احساسات فرامیخواند. ابراز احساسات نشانه زندهبودن ماست. وقتی بابت از دست دادن چیزی یا کسی غمگین میشویم، این اندوه نشانه زندگی است. زمانی که افراد درد، اندوه و دیگر احساسات عمیق را شناسایی و به آن اذعان میکنند، عموما به خود زمان میدهند که آن را هضم کنند. وقتی این احساس بروز مییابد و تصدیق میشود، مسیر معمول خود را طی میکند و در نهایت هم از بین میروند. اما وقتی این تصدیق به هر دلیلی رخ نمیدهد، این احساسات که بر سیستم ایمنی، اعصاب و گردش خون و تمامیت بدن تاثیر میگذارد، منجر به تغییرات روانشناختی در فشار خون، سیستم گوارشی، و درجه حرارت بدن میشود و در نهایت بیمارمان میکند. همواره بین بیماریای که از آن رنج میبریم، و احساساتی که سرکوبش میکنیم، رابطه تنگاتنگی وجود دارد.
چگونه یک جمعیت تروماتیزهشده را توانمند میکنید؟
با تصویری واضحتر از آنچه در حال وقوع بود و آنچه که باید انجام میدادیم، از خود پرسیدیم که چگونه از این یافتهها به بهترین شکل ممکن به نفع افراد دخیل در پروژههای استفاده کنیم؟ یک سال و نیم پس از طوفان میچ، با به جلسهای تعدادی از شهرداران شهرهای مختلف دعوت شدیم. یکی از سوالهایی که از آنها پرسیدیم این بود که آیا آنها درباره نمودهای اجتماعی پدیدههایی چون میچ چیزی میدانند؟ اکثریت این افراد گفتند که اطلاع ندارند. این واقعیت توامان جدی و شوکهکننده است. تقریبا تمامی پروژههای توسعه-محور از پروژههای عظیم سازمان ملل گرفته تا برنامههای خرد اجتماع-محور، «توانمندسازی» را در زمره اهداف خود تعریف میکنند. اما یک جمعیت تروماتیزهشده را چگونه میتوان توانمند کرد؟ ما تلاش کردیم شهردارها سوژههای اجتماعیای که با آنها سروکار دارند را درک کنند و بفهمند، اینکه چرا مردم عموما تمایلی به مشارکت در برنامههای توسعه-محور آنها را ندارند. برای مثال چرا مردم تمایلی به مشارکت در بازسازی خانههای خود نشان نمیدهند؟ عموما گفته میشود که مردم نمیخواهند تغییر پیدا کنند، یا علاقهای به این پروژه ندارند، نمیخواهند توسعه پیدا کنند. اما بهندرت پرسش میشود که منشا چنین حس و عدم تمایلی چیست. یکی از پاسخهای اصلی این پرسش، تروما و درد انباشتشده است. این مسئله را بهراحتی میتوان توضیح داد: وقتی افراد در خیابان با یک خودرو تصادف میکنند، بلافاصله بلند نمیشوند، خاک لباس خود را بتکانند و به سر کار بروند و فراموش کنند که چه اتفاقی افتاده است. حداقلیترین کاری که خواهند کرد اطلاع دادن به دیگران و رسیدگی به جراحتها است. این در حالی است که نیکاراگوئه با یک خودرو تصادف نکرده است، بلکه قطاری طویل از روی آن رد شده است.
وقتی از شهردارها خواستم تاریخچه شخصی خود را بنویسند، به داستانی برخوردم که مکررا در سرتاسر کشور با آن مواجه شده بودم: «خانهام را آتش زدند، مجبور شدم به تبعید در هندوراس بروم، برادرم را کشتند، …» پروژههای توسعهای این تاریخچههای شخصی را نادیده میگیرند، تاریخچهای که وزنش بر تکتک ما سنگینی میکند. اکثر کارگاهها یا برنامههای آموزشی توانمندسازی معطوف به تعدادی از نمایندگان و رهبران اجتماع میشود که به آنها ابزارهای فعالیت در اجتماعات آموزش داده شود. اما این رهبران چه کسانی هستند؟ کسانی که مسئولیت آموزش را بر عهده دارند از تاریخچه شخصی این افراد چه میدانند؟ نادیدهگرفتن این تاریخچه حاکی از پیادهسازی یک مدل آموزشی است که شخص را نمیبیند، فرد و سوژگی را نفی میکند و نگاه پروژهای غیرشخصی و جمعی دارد که مدعی نفع همگانی است
مدنظر قراردادن تاریخ شخصی و ملی
در یکی از مناطق، فرصت یافتیم که در پروژهای با عنوان «تشکیل ترویجگران محلی توسعه» مشارکت کنیم و نهادهای متعدد را گرد هم آوریم. به مدت یک سال و نیم در زمینه تاریخچههای شخصی ۹۰ ترویجگر از ۳۶ سازمان کار کردیم و ابزارهایی به آنها آموزش دادیم که بتوانند به دیگران نیز برای مواجهه با سوابق شخصی خود انتقال دهند. ما همچنین آموزشهایی را برای تامل در تاریخ و فرهنگ نیکاراگوئه به آنها ارائه دادیم.
این چالشی بسیار پیچیده است، چراکه از سال ۱۹۹۰ به بعد، ما مردم نیکاراگوئه نتوانستهایم از تاریخی که در آن زیستهایم فاصله انتقادی کافی را اتخاذ کنیم. حتی کتب درسی دو بار تغییر کردهاند و بهقدری ماهیت ایدئولوژیک پیدا کردهاند که به نسل جدید هم امکان فاصلهگیری لازم را نمییابد. این کتابها ما را وارد فضای دوقطبی میکنند، دو جناح سیاسی موجود را بازتولید میکنند و تدوام میبخشند. در پاسخ به این معضل، ما تلاش کردیم متون جدیدی آماده کنیم که بواسطه آن بتوان نگاهی انتقادیتر به تاریخ کشور داشت.
اخیرا در کاستاریکا با مهاجران نیکاراگوئهای کار میکردیم و موضوعی مشابه را مشاهده کردیم. دردهای بسیاری در آنها که دوران انقلاب در سمت مقاومت ایستادند انباشت شده است. درد التیامنیافته مانع شده که افراد بتوانند تاریخ را از چشمی دیگر ببینند و از درک فعلی فراتر بروند.
بازاندیشی در مدلهای سازمانی و تغییر سبکهای رهبری و مدیریتی
تمامی این مسائل ما را به سوی موضوعی دیگر سوق داد. در نیکاراگوئه، بسیاری از سازمانها میخواهند «دنیا را عوض کنند» اما هیچ اقدامی برای تغییر مدلهای قدیمی سازمان صورت نمیدهند و مدلهایی از رهبری و مدیریت را بازتولید میکنند که هرگونه تغییر حقیقی را بلوکه میکند. سندروم رئیس سیاسی در سازمانهای اجتماعی، سازمانهای مردمنهاد و در تمامی بخشهای اجتماعی بازتولید میشود. پرسش این نیست که آیا ما سازمانهای دموکراتیکی داریم یا خیر، بلکه باید بپرسیم که اصلا میتوانیم داشته باشیم یا نه؟ ما دریافتهایم که ساخت دموکراسی مادامی که تاریخ شخصی یک کشور همچنان رنجور است بسیار دشوار است.
در نیکاراگوئه تلاشهای بسیاری صورت گرفته است. به هرکجا که قدم بگذارید با انبوهی از پروژههای متعدد مواجه میشوید. اما ما باید به این پرسش بازگردیم که چرا اینهمه تلاش بیثمر باقی مانده است.بخشی از این شکست از تمرکز صرف بر کنشگری و نادیدهگرفتن ساحت نظری ناشی میشود. تمام دانشگاههای معتبر دنیا حاضرند هزینههای کلان بپردازند و کشور ما را مطالعه کنند. اما خود ما هنوز در رابطه با وضعیت کشورمان به هیچ نظریهای نرسیدهایم. زمانی که فرد با سازمانها کار میکند و به آنها جزوههای حاوی نظریهها و ایدههای نو ارائه میدهد، همه افراد یک نسخه دریافت میکنند، اما در جیب خود میگذارند و دیگر هرگز سراغش نمیروند. بنابراین ما همواره با ابزارهای قدیمی و تکراری به واقعیت خود رجوع میکنیم. ابزارهایی که دیگر کار نمیکنند و قدرت اثرگذاری خود را از دست دادهاند. پائولو فریره اگر امروز زنده بود و میدید که آموزش عمومی در نیکاراگوئه تا چه اندازه از معنا تهی شده، بسیار شوکه و آزرده میشد؛ چرخه بیپایانی از گروهها و بحثهای سیستمیک روی فلیپ چارت و کاغذعای نقاشی. چگونه میتوانیم واقعیت خود را تغییر دهیم وقتی آموزش عمومی به چنین روندهایی تقلیل داده شده است و سازمانها دائما و بارها و بارها روشهای قدیمی را تکرار میکند بیآنکه بپرسند چرا این شیوه به جایی نمیرسد.
اگر چه پدیده زخمهای چندگانه نمیتواند تمام مسئله را توضیح بدهد، اما بخش عمدهای از آن را بهخوبی شرح میدهد و تقریبا تمام نیکاراگوئه را تحتتاثیر قرار میدهد. تمامی کسانی که فرایندهای توسعهای را ترویج میدهند خودشان متاثر از موقعیتهای تروماتیکاند. وظیفه و دستورکار ما این بوده که این افراد را قانع کنیم که باید به این معضل بپردازند و آن را حلوفصل کنند. اما همگی یک پاسخ تیپیکال دارند: «چرا در چنین مسائلی گیر کنیم وقتی میتوانیم یک کارگاه افزایش اعتمادبهنفس موثر برگزار کنیم؟ تجربه نشان داده وقتی از رهبران اجتماعات و باهمستانها میخواهیم که درباره زندگی خود صحبت کنند، ابتدا موضع میگیرند اما بعد از مدتی از ما تشکر میکنند چون به آنها کمک میکند درک عمیقی به موضوع پیدا کنند و پیش بروند.
تغییر اجتماعی مستلزم تحول شخصی است
تغییر فردی برای فرایندهای سازمانی اهمیت کلیدی دارد. بدون تغییر فردی تغییر اجتماعی ممکن نخواهد بود. طرح پیشنهادی ما برای همراهیکردن سازمانها چهار حوزه عمده را دربر میگیرد. اولین برنامه درسی بر ساحت فردی تمرکز میکند که محل گفتوگو درباره بحرانها، زخمها، سلامت، مفهوم التیام، سبک زندگی و عادات جامع سلامت است. برنامه دوم فرهنگی-تاریخی است و در آن تلاش میکنیم بفهمیم چگونه زندگی شخصی ما تحتتاثیر تاریخ کشور و فرهنگ ملی قرار گرفته است. همچنین به استراتژیهای ناکارآمد فرهنگ خود و شیوههای بروزیابی آن میپردازیم. برنامه سوم سازمانی است و برنامه چهارم به توسعه اختصاص دارد. تمرین مکرر به ما کمک کرده این چهار برنامه درسی را مجزا نبینیم و بهطور مستمر تلاش میکنیم میان آنها پیوند برقرار کنیم. وابسته به سازمان، در برنامه تاریخی-فرهنگی به امور معنوی هم فضا میدهیم. چراکه متوجه شدهایم بسیاری از افراد در دهه ۸۰، معنای زندگی و وجودی خود را در انقلاب جستند، اما پس از پایان انقلاب، خود را با امور مذهبی و معنوی هویتیابی نکردهاند و به همین دلیل عمیقا احساس پوچی میکنند. مهم است که افراد بعد معنوی خود را کشف کنند و سلامت روانی و جسمی و همچنین کارکرد و کارآمدی سازمان خود را بهبود ببخشند. به همین دلیل ما به مناسک و آیینها متوسل میشویم و آنها را بهعنوان ابزاری جهت گردهمآوردن گروهها بهکار میگیریم.
با معرفی مفهوم التیام فردی به سازمانها، میتوانیم زخمهای افراد را آشکار و شیوه درست مواجهه با تروما و درد را از طرق سه گام ساده به آنها آموزش دهیم:
- آنچه که رخ داده را تصدیق کن
- آنچه که رخ داده را ابراز کن
- به آنچه که رخ داده بنگر و در آن تامل کن.
اگرچه این شیوه اصولی و درستی است، اما اجرای آن در جامعهای که ماهیت فراگیر خشونت جنسی خانوادگی و آمار بالای زنای با محارم را انکار میکند، بسیار دشوار است. اگر جامعه از صحبتکردن درباره این معضل امتناع کند چطور میتوان آن را درمان کرد؟ چطور میخواهیم زخمهای سیاسی کشور را التیام بخشیم وقتی هنوز در آنها تامل نکردهایم؟ وقتی به سراغ سازمانها میرویم و از آنها میخواهیم به این موضوعات بپردازند عموما پاسخ میدهند: «دنبال چه هستید؟ میخواهید سازمان را نابود کنید؟» از تامل و بازنگری امتناع میشود چرا که مستلزم تفکیکگذاری میان خوب و بد است. بسیاری از مردم از هردو جبهه ساندینیستا و جبهه مخالف آن همچنان اشتباهات خود را نمیپذیرند و از بازنگری در گذشته خود امتناع میکنند. آنها باور دارد این بازنگری، پذیرش و صحبتکردن بیش از آنکه بهبودبخش باشد آسیبزننده است. تلاشهای ما درواقع فراهمکردن ابزارهایی است برای تسهیل این فرآیندهای بهبودیابی فردی و جمعی.
شکلگیری و ساخت فرآیند التیام
فرآیند بهبودی باید یک نقطه آغازین و پایانی داشته باشد. تمامی نظریهها چنین میگویند. ما خیلی زود فهمیدیم که باید وارد این فرآیند میشدیم و نهتنها افراد را ترغیب به صحبتکردن از خسرانها و ازدسترفتههایشان میکردیم، بلکه باید به آنها کمک میکردیم که دریابند این بازگویی به دستاورد تبدیل خواهد شد. ما همچنین رویکردی را کشف کردیم که توضیح دهد تروما چگونه موجب مسدودشدن گردش انرژی در بدن افراد میشود و شیوههای آزادسازی این انرژی چیست. مطالعات اثبات کرده افرادی که از پدیده زخمهای چندگانه رنج میبرند، به مراتب انرژی کمتری دارند. دلیل این امر ساده است. هربار که فرد دچار رنج میشود و این رنج را پردازش نمیکند، اولین چیزی که در او محدود میشود ظرفیت تنفسی است. هربار که خشونتی را متحمل میشویم، بدن ما واکنش نشان میدهد، تحلیل میرود و دچار تنش میشو،. و اولین تاثیر این واکنش کاهش حجم اکسیژنی است که بدن به درون خود فرو میبرد. زمانی که بدن اکسیژن کمتری دریافت میکند، انرژی آن هم کمتر میشود. فرهنگهای شرقی هزاران سال است که نسبت به این موضوع آگاهی دارند، به همین دلیل است که تنفس در قلب بسیاری از تکنیکهای شرقی قرار گرفته است.
پس از اینکه افراد به وضعیت سلامت خود پرداختند، به سمت نظریه میرویم و فرآیند دستوپنجه نرم کردن با درد را برایشان توضیح میدهیم. سپس آنها را دعوت میکنیم که با استفاده از متد «رودخانه زندگی» یا دیگر متدها، به سابقه و تاریخ شخصی خود رجوع کنند. ما برای پرداختن به درد، تاکید بسیاری بر اهمیت تقویت روابط میان اشخاص داریم. برنامه شخصی شامل سه کارگاه بسیار فعال و سیال است دو روز و نیم زمان میبرد. آنچه که امروز آموزش عمومی خوانده میشود، بخش زیادی از بازیها عناصر شادکننده خود را از دست داده است. بازیها قدرت التیامبخشی خارقالعادهای دارند. فرآیند بهبودی لزوما نباید همیشه با اشک و آه درهمآمیخته باشد. مهم است برای گروه ابزارهایی متداوم فراهم کنیم تا موقعی که بفهمند قدرت بهبودی بخشیدن به خود را دارند و مسئولیت این امر را برعهده خویش بدانند.
آمار خودکشی در نیکاراگوئه افزایش شدیدی داشته است. اگرچه خودکشی یکی از نمودهای پدیده زخمهای چندگانه است، اما تمام توجه خود را نباید بر آن متمرکز کنیم. شیوههای روزمره دیگری هم برای اجتناب از مواجهه با درد و رنج وجود دارد که از خودکشی کندترند و رواج بیشتری دارند. اعتیاد به الکل یکی از این موارد است که در کشور و حتی در سازمانها بسیار گسترش یافته اما هیچکس بهطور دقیق و جدی به آن نپرداخته است.
اهمیت بهبودی جمعی و درنظرگرفتن مسئولیت شخصی
جوامع دارای زخمهای چندگانه در خود ریسک تروماهای بینانسلی را حمل میکنند. این یک قاعده است که هرکس با دیگران همان رفتاری را دارد که با خود میکند. هرکجا که بخش عمدهای از جمعیت دچار تروما شده باشند، تروما به نسل بعدی انتقال پیدا میکند. مواجهه با و رسیدگی به پدیده زخمهای چندگانه به این معنی است که باید پذیرفت این زخمها همزمان جمعی و شخصیاند. انقلاب نیکاراگوئه پدیدهای جمعی بود. اما هر مواجههای با رنج ناشی از باخت انقلاب، امری شخصی بوده است. امروز با گذر ۱۲ سال از باخت انتخاباتی سال ۱۹۹۰، همچنان در کارگاهها با افراد بسیاری مواجه میشویم که از این شکست عبور نکردهاند. میدان مورد هدف ما، ما را مجاب کرد که اگر میخواهیم التیام پیدا کنیم باید درباره گذشته حرف بزنیم.
افراد برای التیامیابی لزوما نیاز به رواندرمانگر ندارند. در بسیاری از مفاهیم و مفهومپردازیهای مدرن، التیامیابی چالشی جمعی است که مبنای آن بهرسمیتشناختن شباهت رنج خود و دیگری است. بنابراین اگر میخواهیم بهطور جمعی بهبود پیدا کنیم نیازمند تغییرات فرهنگی هستیم. دلیل حرفنزدن مردم چیست؟ چون در معرض دستورات فرهنگی تحمیلی قرار دارند که به آنها دیکته میکند: «لباس کثیف را باید در داخل خانه شست.»
بهبودی به فرآیند عهدهگیری مسئولیت شخصی مرتبط است. به این معنی که من برای زندگی خود برای درمان و التیام خود، مسئولیت درنظر میگیرم. این مسئولیت با فاصلهگرفتن از مدلهای سنتی رهبری و ساخت مدلهای جدید همراه است. این کار سادهای نیست. رهبران مدلهای قدیمی و سنتی را افرادی تشکیل میدهند که بیرون از خانه چپگرای هیپوکراتند و در درون خانه فاشیست. پیشنهاد بهبودیابی فردی این تناقض را اَشکار و از مدلهای جدید رهبری برای آینده اطمینان حاصل میکند، آیندهای که در آن میان حوزه شخصی و حوزه عمومی، پیوند و انسجام برقرار است. مدل رهبری ما بهطور سنتی بیش از آنکه مشکلگشا باشد مشکلزا بوده است. چرا که رهبران ما از دوقطبیسازیهای سیاسی تغذیه میکنند و در آن میدمند. درحالحاضر این معضلی بسیار مرتبط است. اما سازمانها نمیدانند چگونه باید با چنین رهبریهایی مقابله کنند.
ما از رهبران اجتماعات و باهمستانها میخواهیم در سبک زندگی خود تجدیدنظر کنند، چراکه دریافتهایم با وجود تمامی کارگاههایی که برگزار میشوند، افراد بدون پرداختن به خودمراقبتی، مسیر دشوار خود را ادامه میدهند. ما به اجتماعاتی رفتهایم که هوای گرم در آنجا غیرقابل تحمل بود، اما وقتی از مردم پرسیدیم که آیا آب زیاد مینوشند پاسخ منفی دادند. آنها حتی به چنین امر ابتدایی و سادهای برای مراقبت از خود توجه نداشتند. توسعه از کجا آغاز شود وقتی از خود فرد نشات نگرفته است؟ رهبری کجا آغاز میشود وقتی فرد برای خودش مسئولیت نمیپذیرد و برای دیگران الگوی رفتاری فراهم نمیکند؟ ما نیازمند الگوهایی از رهبری هستیم که امر شخصی آغاز میشوند، به رهبرانی نیازمندیم که از برمبنای زندگی و ارزشهای شخصی خود رهبری میکنند.
در یک کارگاه در کاستاریکا که 25 مهاجر نیکاراگوئهای حضور داشتند ما 60 بیماری روانتنی را شناسایی کردیم. با مهاجرت به کاستاریکا، مردم نیکاراگوئه، زخم جدیدی به انبوه زخمهای پیشین خود اضافه میکنند. ما دریافتیم که نیکاراگوئهای بودن در خارج از کشور، بویژه در کاستاریکا دردناک است، چراکه با هویت کاستاریکایی در تقابل است. مردم نیکاراگوئه از ملیت خود شرمسارند چون نگاهی منفی به تاریخ خود دارند. ما درباره بیریشگی زیاد گفتوگو کردیم و به مهاجران گفتیم اگر میخواهند سازمانهای مستحکم برپا کنند باید در درون خود ریشه بدوانند. اگر میخواهند چنین سازمانهایی به راه اندازند باید به تاریخ نیکاراگوئه بنگرند و در آن بیاندیشند. این موضوع ممکن است درظاهر نامربوط جلوه کند اما درحقیقت همواره همراه آنها و حاضر است. چون جریان و حرکت درد بر مبنای تسلسل زمانی نیست. درد بر زمان روانشناختی جریان پیدا میکند که ضربانی متفاوت دارد. برای مثال زمانی که یک فرد مورد تجاوز قرار میگیرد، بدن از آن خشونت حافظهای دارد. وقتی یک فرد در سن 5 سالگی خشونت جنسی را تجربه میکند، این زخم در لحظه حال حاضر است حتی اکر فرد اکنون 30 سال داشته باشد. خاطره این زخم ممکن است به نیت بقا، محصور و مسدود شده باشد، اما در اشکال مختلفی حاضر است: کابوس، ترس، شیوه ارتباطگیری با اطرافیان، سلامت فردی و … .
تجربههای دردناک حلوفصلنشده، نهتنها در فرد بلکه در سازمانها نیز بروز و نمود پیدا میکنند. فهم این موضوع حیاتی است. این توصیه رایج که «فرد وقتی پا به محیط کار میگذارد باید مشکلات شخصیاش را پشت سرش بگذارد» بسیار نادرست و اصلا غیرممکن است. افراد این معضلات و خاطرات را همهجا با خود حمل میکنند. از طرفی دیگر مهم است که این زخمها و تروماها را به دید منفی نگاه نکنیم. آنها منبع کسب تجربه و خرداندوزی ما هستند. در حقیقت، پردازش و حلوفصل تروما، بدل ساختن آن به خرد و تجربه برای خود فرد و دیگران است.
یافتن معنا به کشف انرژیهای جدید کمک میکند
جمعیتهایی که دچار زخمهای چندگانه شدهاند، بهدلیل استرس دائمی، توان و ظرفیت خود را جهت تصمیمگیری و برنامهریزی برای آینده از دست میدهند. چراکه رنجی بیش از حد متحمل شده به آن رسیدگی نکرده و نپرداختهاند. وقتی مردم صحبتکردن از گذشته را آغاز میکنند و به آن مینگرند، فرایندی بنیادین شکل میگیرد که دستیابی به آن از طریق برنامههای آموزشی سنتی غیرممکن است. مردم در آنچه که زیستهاند معنا و اهمیت پیدا میکنند. بازسازی تاریخهای شخصی و ملیمان، راهی است برای درک این موضوع که علیرغم تمامی مصائب، آنچه که هستیم و آنچه که زیستهایم معنایی دارد. این موضوع به ما کمک میکند به آینده نگاه کنیم و به زندگی ادامه دهیم. اما این ادامهدادن تنها زمانی ممکن میشود که افراد بتوانند انرژیهای جدید پیدا کنند.
ما خود و بافت اجتماعیمان را بهشرطی میتوانیم بازسازی کنیم که به سبقه و تاریخ شخصیمان بپردازیم و خود را در مقابل این امکان گشوده نگه داریم. بسیاری از پروژهها هدف خود را «بازسازی بافت اجتماعی» اعلام کردهاند، اما چه کسی این بازسازی را انجام میدهد؟ مردم. پس ما ابتدا باید مردم را بازسازی کنیم. از این رهنمود باید مدلهای توسعهمحوری که در پروژههایمان اجرا میکنیم را به تجزیه و تحلیل بگذاریم. آیا این پروژهها مردم-محورند؟
وحدت ذهن، بدن و روح
چگونه میتوانیم یک رویکرد توسعهمحور جامع، جذاب و ثمربخش خلق کنیم؟ برای نیل به این مقصود، اهمیت فهم وحدت ذهن، بدن و روح برای ما اثبات شده است. متاسفانه سنت غربی برای رسیدگی به یک واقعیت واحد سه حرفه مجزا ایجاد کرده است: روانشناسان، پزشکان و کارکنان امور مذهبی. حقیقت این است که ما یک کل واحد هستیم: ذهن، بدن و روح. در طی فرایندهای پیشنهادیمان برای پرداختن به در و بازسازی خود، آموختهایم که از طریق رقص، موسیقی، تایچی، مدیتیشن و تمرینات آرامشبخش با بدن کار کنیم. بدن ظرفیت خارقالعادهای برای التیام و بهبودیابی و پتانسیلی قوی برای بازسازی خود دارد. ما آموختهایم زمانی که افراد از تجربه شخصی خود صحبت و تلاش میکنند برای زندگی خود معنا بیابند، تغییر عادات و جایگزینی زندگی سالم برایشان راحتتر میشود. بنابراین بیماریهای جسمانی که پیشتر زمینگیرشان میکرد رفتهرفته از بین میروند. کارکردن با بدن شیوهای فوقالعاده برای کمک به افراد است تا احساس کنند تغییر و تحول ممکن است.
در زمینه توسعه ما از رویکرد «توسعه در سطح انسانی» (Development on a Human Scale) اقتصاددان شیلیایی، مانفرد ماکس-نیف بهره بردیم. ماکس-نیف ماتریسی از نیازهای انسانی فرموله کرده است که نیازهای مربوط به معیشت و همچنین دیگر نیازهای مرتبط با عواطف، احساس تعلق، هویت، خلاقیت، و … را دربر میگیرد. او میان ارضاکنندهها (satisfiers) و جبرانکنندهها (compensators) تمایز میگذارد. برای مثال، روسپیگری فقدان زندگی جنسی را جبران میکند اما نیاز آن را ارضا نمیکند. ارضاکننده یک آب پرتقال تازه است و جبرانکننده یک نوشابه نارنجیرنگ. مهم است که سازمانها در آنچه که ترویج میدهند تامل کنند که آیا ارضاکننده است یا جبرانکننده؟ ماکس-نیف همچنین استدلال میکند که به جای تدوام صحبتکردن درباره فقر، باید از فقرها صحبت کنیم. او معتقد است که فقدان مزمن ارضاکنندهها برابر با فقر است. این رویکرد به ما کمک کرده رویکردهای فردی، تاریخی-فرهنگی و سازمانی را ادغام کنیم، با آگاهی به این امر که تفکیکگذاری میان توسعه فردی و توسعه اجتماعی ممکن نیست. نیکاراگوئه جهت دستیابی به توسعه، نیازمند پرداختن به معضلات خود بهشیوهای جامع و دائما پویا و پیشرونده است. پروژههای بینالمللی، معیار رهبری یا مشارکت مدنی را بر ما تحمیل میکنند. اما واقعیت به ما میگوید که این پروژهها شکست خوردهاند و ما با نگاهی جامعتر و عمیقتر نیاز داریم.
نتایج و یافتهها دروغ نمیگویند. و ما به این نتایج دسترسی داریم. ما با تعداد زیادی از سازمانها کار کردهایم و همچنان به فعالیت با انبوهی از آنها ادامه میدهیم. تا اینجا ما عمیقا به مفهوم گروهی حداقلی از افراد تحولیافته که توانایی تغییر امور را داشته باشند، باور داریم. حتی گروهی کوچک کفایت میکند، بهشرطی که از افرادی رهاشده تشکیل شده باشد که میل به انجام کارهای بزرگ دارند. ما روی این موضوع سرمایهگذاری کردهایم.