اجبار به پوشاندن بدن و سر از سوی افراد و نهادهای قدرتبهدست، همواره در طول تاریخ جریان داشته است. عموما یکی از دمدستیترین و در عین حال مهمترین اشکال کنترل و اِعمال قدرت، به بند و چنگ کشیدن بدنها بوده است. در مقایسه با کنترل ارادهها و افکار، امر و نهی کردن بر بدن به عنوان یک جسمِ ملموس، بسیار شدنیتر و نتایج آن بسیار محسوس است. از سوی دیگر اما، بدن بهعنوان سدی که محاطِ درونیاتِ آدمی است، نقشی کلیدی در به بردگی و بندگی کشیدنِ باورها و ایدهها دارد. بهزبان ساده، یکی از مهمترین راههای نفوذ به ذهن آدمی و بهانقیاد درآوردنِ آن، گذشتن از حفاظ محکم و موثر «تن» است.
در این پژوهش، مسئله پوشش بدن از دوره رضاخان تا بعد از قیام ژینا مورد بررسی قرار گرفته است. این پژوهش در پی تحلیل چراییها نبوده و نیست. این پژوهش صرفا مروری است بر قوانین مرتبط با حجاب، چه اجبار به کشف آن و چه اجبار به پوشیدن آن.
در اینجا باید تاکید شود، اگر بهناچار جاهایی متن قوانین را معیار قرار دادیم و بعد عملکرد فراقانونیِ مجریان و ضابطان را به نقد کشیدیم، لزوما بهمعنای تایید اصل و اعتبار خودِ آن قانون نیست، چون قانون موجود که به مصادره حاکمیت درآمده، مجوز خشونتورزی است و اعتراض شهروند به اعمال خشونت یک ضابطِ ساده، به حبس و بعضا مرگِ او منجر میشود. در چنین شرایطی هرگونه صحبتی از تمکین به قانون، به معنای تایید و توجیه خشونتگری قلمداد میشود.